۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

با شروع سال 2008، بهتر آن است در دنیای چپ مغزی مان (قسمت راست مغز مسئول احساس و سمت چپ با اعداد و ارقام سر و کار دارد)بهای سلامت را حساب وبررسی کنیم چرا که شاید امسال، شروع زندگی سرشار از سلامت و تندرستی برای شما و فرزندانتان و بدون استفاده از دارو باشد.




با شروع سال 2008، بهتر آن است در دنیای چپ مغزی مان (قسمت راست مغز مسئول احساس و سمت چپ با اعداد و ارقام سر و کار دارد)بهای سلامت را حساب وبررسی کنیم  چرا که شاید امسال، شروع زندگی سرشار از سلامت و تندرستی برای شما و فرزندانتان و بدون استفاده از دارو باشد.


اگر برای بدن ما بها می گذاشتند، قیمت یک پوند گوشت آدمی 475 دلار و تمام بدن 6 میلیون می بود.  با محاسبه ای بسیار ساده و با در نظر گرفتن واکنش های معمول سلولی بدن، این قیمت به6,000,000,000,000,000 دلار رسیده و در نتیجه تبدیل این سلول ها به اندامها، بافت ها و شکافت های مختلف به رقمی غیر قابل تصور می رسد.
در سراسر جهان 5 منطقه وجود دارد که مردم آن بیش از 120 سال عمر سالم دارند.«هونزو»  
Hunzu در هیمالیا که مردم آن بین 120 - 140 سال عمر سالم دارند،  یکی از این نقاط می باشد.  لطفاً توجه داشته باشید که لغت مهم  کلمه «سالم» است.  در جامعه کنونی، متأسفانه این پیشرفت تکنولوژی و نه کیفیت عمر است که باعث افزایش طول عمر گشته، و در نتیجه اجازه ندهید آمار طول عمر، شما را گمراه سازند!  مردم «هونزو» بدون  استفاده از هیچ نوع دستگاه و دارو بین 120 تا 140 سال عمر می کنند. متأسفانه تغذیه غرب کماکان کیفیت عمر را پائین و سلامت عمر را کوتاه می کند.
هدف از نوشتن این مقاله جلب توجه شما برای  بدست آوردن سلامت و تشویق شما به انتخاب این هدف برای سال 2008 و سال های بعد از آن می باشد.  در جایی که مغز آدمی توانایی انبار 100 ترلیون واحد اطلاعاتی را در طول 70 سال عمر دارد، 75 میلیون گالون  هوا در طول عمر متوسط، 75 مایل اعصاب که با سرعت 325 مایل در ساعت اطلاعات را منتقل می کنند، در جایی که 2100 گالن خون در 6,200 رگ بدن جریان دارند، در جایی که قلب آدمی در طول متوسط عمر می تواند 56 تانک فضایی را با خون پر کند، باید باین مسئله ایمان داشته باشید که بدن شما به راحتی و بدون دخالت عنصر خارجی، توانایی مراقبت و نگاه داشتن صحیح سلامت را دارا می باشد.
متأسفانه در جامعه امروزه چنان به بدن و توانایی آن نگاه می کنند که گویی کودکی عاجز و ناتوان است که بدون والدین (در این مورد دارو) توانایی زندگی را ندارد.  جامعه امروزما  13109 بلیون دلار (حدود 20 درصد افزایش) صرف استفاده  ازداروهایی می شود که توسط پزشکان تجویز شده است و داروهای ضد افسردگی بیشترین فروش را دارند. 53 درصد کودکان از داروهای اعصاب و روان (شامل داروهای ضد افسردگی) استفاده می کنند.  اگر «آلبرت انشتین»در جامعه امروز زندگی می کرد او را بعنوان فردی مبتلا به 
ADD دانسته و داروی Ritalin را به او تجویز می کردند!!
قبل از کلاس 12، شاگردان مدارس 380,000 آگهی که بیش از یک سوم آن مربوط به داروهای مختلف است مشاهده می کنند.  این مثال به سادگی راه نفوذ شرکتهای دارویی و ضمانت کاسبی آنان در جامعه آینده را آشکار می سازد.  جالب است که پس از 28 سال و صرف 30 بلیون دلار برای درمان سرطان، امروزه بیشترین تعداد تلفات به واسطه سرطان (20 در صد افزایش) می باشد.
اگر استفاده داروها سلامت را جایگزین بیماری می کرد چرا دکتر«لیپ» 
Leape از دانشگاه «هاروارد» به دانش آموزان خود متذکر می شود که از هر 200 نفر یک نفر بابت ناراحتی های پزشکی جان خود را از دست می دهد؟  چرا جامعه امروز آنقدر فراموش کار شده است که آمار واضح و مورد  دسترسی برای عموم را مورد توجه قرار نمی دهد؟  چرا استفاده از دارو در امریکا بیش از 100,000 نفر در سال را از بین می برد و به بیش از 201 میلیون نفر بطور جدی صدمه می زند؟
حال که کمی آمار سلامت و بیماری را بررسی کردیم اجازه دهید که راه حل ساده ای را مورد مطالعه قرار دهیم:
تنها سیستم کنترل کننده در بدن، سیستم عصبی است که شامل مغز، نخاع و اعصاب منشعب از آن می باشد.  این سیستم، کنترل تمام بدن از تنفسی و ضربان قلب تا هضم غذا و تولید ادرار، تا تکان دادن دست و پا ، از ترشح غدد تیروئید تا اسید معده و..همانند رهبر ارکستر، کنترل  اندام ها و بافت های بدن را در اختیار دارد. بدون کار کرد صحیح این دستگاه، بدن چنان دچار تزلزل میگردد که پس از مدتی از هم پاشیده و از بین می رود.  در جایی که فرد مریض در بیمارستان بستری می شود، زمانی که قلب از کار بیافتد، با تکنولوژی پیشرفته و دستگاههای کامپیوتری می توان او را زنده نگاه داشت،  اما چنانکه مغز از کار بیافتد، استفاده از همان دستگاه ها هم بیهوده شمرده شده و در نتیجه شخص بیمار از  دنیا می رود.
پس مراقبت از مغز، نخاع و اعصاب منشعب  از آن بسیار واجب می باشد.  همانگونه که می دانید، مغز در جمجمه و نخاع در ستون فقرات محافظت می شوند. اعصاب از نخاع منشعب شده و از طریق حفره ای که در دو طرف هر مهره وجود دارد خارج و به نقاط مختلف بدن پخش می شود.  بعنوان مثال، عصب خارج شده از مهره دوم گردن، سر و غدد  اشکی را کنترل می کنند و اعصاب منشعب از مهره های 6 و 7 گردن، کنترل قلب و ریه را بر عهده دارند.  همچنین اعصاب منشعب از مهره 4 و 5 کمر و ناحیه لگن کنترل دستگاه تناسلی، ادرار و روده ها را  دارند.
حال اگر بر یکی از این اعصاب فشار وارد شود، فکر می کنید که عاقبت اندام کنترل شده بوسیله آن عصب چه خواهد بود؟  اگر این فشار در ناحیه مهره ای باشد ، تا هنگامی که توازن ستون فقرات در آن ناحیه بدست نیامده باشد، آن اندام کماکان کار نرمال خود را انجام نخواهد داد و پس از مدتی  علائم ناشی از این تزلزل دیده خواهد شد.  در جامعه امروزه شرکت های دارویی برای تمام این علائم دارو تولید کرده اند، هر چند هیچ  یک از این داروها فشار وارده بر عصب در ناحیه ستون فقرات را از بین نمی برند.
اجازه دهید با مثالی ساده، این مسئله را بیشتر بشکافیم.  اگر پا بر روی شلنگی که آب در آن روان است بگذارید و مانع رسیدن آب به یک درخت شوید، پس از مدتی، آن درخت پژمرده و برگ های زرد و کهنه پیدا می کند. کم کم درخت پژمرده   و  خشکیده می شود.  اگر به شما بگویند که به برگهای زرداین درخت  رنگ سبز  زده و با چسب برگ های افتاده  را متصل کنید، شما با تعجب به گوینده این مطلب نگاه می کنید.  استفاده از دارو، باعث از  بین بردن علائم بیماری  میشود، بدون آنکه به اصل بیماری توجهی شده باشد.
همانگونه که برای «چک آپ» دندان به دندانپزشک و برای «چک آپ» چشم، به چشم پزشک مراجعه می کنید، برای «چک آپ» ستون فقرات خود هیچ دکتری مانند دکتر کایروپراکتیک نمی تواند ستون فقرات و اعصاب شما را برای سلامتی بررسی کند.  همانگونه که دکتر چشم، دندان شما را مورد بررسی قرار نمی دهد، هیچ دکتر دیگری  نمی تواند ستون فقرات و اعصاب آنرا همانند دکتر کایروپراکتیک مورد چک آپ کامل قرار دهد.   در جایی که استفاده از دارو، علائم بیماری را از بین می برد، دکتر کایروپراکتیک فشار وارده به عصب کنترل کننده را از بین برده و بدن با قدرت طبیعی خود ( 
Innate    Intelligence) خود را ترمیم می کند. لازمه سلامت توازن اعصاب، تغذیه و روان است و بدون یکی از آن ها سلامت نهایی از دست می رود.
امیدوارم که سال 2008 پایه زندگی سالم و صحیح بدون استفاده از دارو و با روشهای طبیعی باشد. 
///////
غده ی تیروئید عضو کوچکی است که در قسمت تحتانی گردن، زیر حنجره و جلوی نای قرار دارد. غده ی تیروئید، هورمون تیروکسین (تی-۴) و یک هورمون مشابه دیگر به نام  (تی -۳) را تولید می کند. این هورمون ها میزان سوخت و ساز بدن را تنظیم می کنند.
اختلالات عمده ی تیروئید شامل کم کاری یا پرکاری و انواع بر آمد گیها و تومورهاست.  در این مبحث در مورد کم کاری و همچنین پرکاری تیروئید توضیح داده می شود:

الف) کم کاری تیروئید ( 
Hypothyroidism )
در این بیماری، غده تیروئید به مقدار کافی هورمون تولید نمی کند و این سبب کندی سوخت و ساز بدن می شود.  شروع کم کاری تیروئید تدریجی می باشد و در مراحل اولیه، علائم اغلب خفیف هستند.  زمانی که میزان کم کاری پیشرفت می کند، علائم این بیماری پدیدار می شوند که شامل موارد زیر است:
1) خستگی مفرط
2) خواب آلودگی
3) کند ذهنی و فراموشی
4)پوست و موی خشک
5) ناخن های شکننده
6) یبوست
7) عدم تحمل سرما
8) افزایش وزن
9) صورت پف آلود
10) درد عضلانی
11) قاعدگی نامنظم و سنگین
12) احتمال سقط جنین
میزان شیوع این بیماری در خانم ها  ۷  برابر آقایان هست.  کم کاری تیروئید می تواند باعث افزایش حجم و بزرگ شدن غده ی تیروئید یا گواتر (
Goiter)بشود.  در موارد شدید کم کاری، بیمار می تواند به حالت اغماء فرو برود، ولی خوشبختانه این مسئله خیلی به ندرت اتفاق می افتد.
در اکثر مواقع علت کم کاری تیروئید، یک بیماری خود ایمنی هست که در خانواده ها رایج می باشد.  نام این بیماری، التهاب «تیروئید هاشیموتو» یا 
Hashimoto's  thyroiditisمی باشد.
تشخیص کم کاری تیروئید به راحتی از طریق معاینه ی بیمار و آزمایش خود که هورمون های تیروئید و هورمون هیپو فیزی 
TSH را اندازه گیری می کند داده می شود.  درمان این بیماری بسیار ساده  و از طریق مصرف روزانه ی هورمون تیروئید خوراکی انجام می شود.  میزان مصرف این دارو باید بر اساس نیازهای خاص بیمار تنظیم شود.  جایگزینی بیش از اندازه ی هورمون تیروئید سبب طپش قلب و پوکی استخوان می شود.

ب) پر کاری تیروئید (
Hyperthyroidism)
در این بیماری، غده ی تیروئید مقدار اضافی هورمون تولید می کند و به این ترتیب سوخت و ساز بدن تسریع می شود.  این بیماری هم مانند کم کاری تیروئید در زنان بسیار شایع تر از مردان می باشد.  در برخی از موارد غده ی تیروئید بزرگ و قابل رویت هست.  علائم پر کاری تیروئید عبارتند از:
1) عصبانیت
2) لرزش دست ها
3) طپش قلب
4) کاهش وزن با وجود افزایش اشتها
5) بی خوابی
6) حساسیت بیش از اندازه به گرما
7) ضعف عضلانی
8) قاعدگی نا منظم
9) احتمال بیرون زدگی چشمان
10) عرق ریزی زیاد
11) احتمال سقط جنین
دلیل پرکاری تیروئید در اکثر مواقع همانند کم کاری، یک بیماری خود ایمنی هست که «گریوز»  نام دارد.  در این بیماری در برخی از موارد چشم ها ممکن است دچار بیرون زدگی یا برآمدگی بشوند و سبب دو بینی باشند.
البته تومور های تیروئیدی هم می توانند به مقدار زیاد هورمون ترشح بکنند و سبب پر کاری بشوند. غده ی تیروئید می تواند گاهی پس از بیماری ویروسی التهاب یافته و بیش از اندازه هورمون تولید بکند.  در این حالت بیماران از گردن درد رنج می برند که از علائم تشخیص دلیل پرکاری تیروئید است.  معمولاً این نوع پر کاری موقتی هست و بیمار پس از مدتی مبتلا به کم کاری تیروئید می شود و پس از التیام، تیروئید به حالت نرمال بر می گردد.  خانم ها پس از وضع حمل در 5 تا 10 در صد مواقع می توانند ابتدا مبتلا به پر کاری تیروئید و سپس کم کاری بشوند.  این حالت می تواند ماه ها پس از زایمان پدیدار بشود.  در اکثر مواقع تیروئید تا یکسال پس از زایمان به حالت عادی بر می گردد.
تشخیص پر کاری همانند کم کاری از طریق معاینه ی بیمار و آزمایش خون هست.  در بعضی از موارد، پزشک متخصص غدد می تواند برای تشخیص دلیل پر کاری دستور آزمایش با «یدرادیو اکتیو» را بدهد.
سه روش درمان برای پرکاری تیروئید وجود دارد.  اولین روش مصرف داروهای ضد تیروئیدی هست که تولید هورمن های تیروئید را مختل می کند.  «یدرادیواکتیو» که به صورت خوراکی مصرف می شود یکی دیگر از درمان های پر کاری تیروئید می باشد.  جراحی تیروئید معمولاً زمانی توصیه می شود که دو روش دیگر کارگر نبوده اند.
بیماران تیروئید، بخصوص کسانی که دچار پرکاری هستند باید تحت نظر دکتر متخصص غدد باشند.  پزشک متخصص می تواند با توجه به دلیل پرکاری یکی از سه روش درمان را توصیه بکند و می بایستی بیمارِ خود را از اثرات جانبی این درمان ها مطلع  سازد.
/////////////////////////
بیماری قند یا دیابت در دنیا از شیوع بالایی برخوردار هست.  این بیماری در صورت عدم کنترل، به چشم، کلیه ها، اعصاب و عروق بزرگ  صدمه می زند.
دیابت زمانی ایجاد می شود که لوزالمعده (
Panceras) توانایی تولید انسولین برای حفظ میزان قند خون در حد طبیعی را نداشته باشد.  انسولین هورمونی هست که بدون آن سلول های بدن قدرت استفاده از گلوکز که منبع اصلی انرژی است را ندارند.

بیماری قند را بطور ساده می توان به  دو  دسته تقسیم نمود:
- بیماری قند نوع یک (
Type1Diabetes)
- بیماری قند نوع  دو (
Type2Diabetes)
خطر بروز دیابت در خویشان درجه یک بیماران دیابتی بیشتر از بقیه می باشد.  این نشانگر یک مسئله ی ژنیتکی در هر دو نوع دیابت می باشد.

بیماری قند نوع یک:
در حدود 5 تا 10٪ بیماران، دارای این نوع دیابت هستند. در دیابت نوع یک، سلول های سازنده انسولین به علت بیماری خود ایمنی (
Auto immune) نابود شده و قادر به تولید انسولین نیستند.  این بیماران باید تمام عمر برای طبیعی نگه داشتن قند خون انسولین تزریق بکنند.  دیابت نوع یک معمولاً هنگام کودکی یا نوجوانی رخ می دهد، ولی امکان بروز آن در هر سنی وجود دارد.  مبتلایان به این بیماری در ابتدای تشخیص دچار پُر ادراری، پُرنوشی و کاهش وزن می شوند و در بسیاری از مواقع نیازمند بستری شدن در بیمارستان هستند.  حدود 20٪ این بیماران دچار بیماری های دیگر از قبیل بیماری تیروئید، بَرَص (Vitiligo) و نارسایی غده فوق کلیه می شوند.

بیماری قند نوع دو:
در حدود 90٪ بیماران دارای این نوع دیابت هستند.  این بیماری در دوران بزرگسالی به خصوص در افراد چاق رخ می دهد و شیوع آن با بالا رفتن سن به طور مداوم افزایش می یابد.  به علت اپیدمی چاقی، تشخیص این نوع دیابت در کودکان و نوجوانان افزایش یافته است.  در ابتدای این بیماری، لوزالمعده توانایی تولید انسولین را دارد، ولی مقدار آن برای حفظ قند خون در حد طبیعی کافی نیست.  مبتلایان به این بیماری می توانند علائمی مانند  پُرادراری، پُرنوشی و کاهش وزن داشته باشند و یا اینکه بدون هیچ علامتی، پزشک در هنگام آزمایش خون متوجه بالا بودن قند خون می شود.
رعایت رژیم غذایی، ورزش و کاهش وزن در تنظیم قند خون از اهمیت زیادی برخوردار هست و در بسیاری از موارد می توان به این ترتیب دیابت را تحت کنترل درآورد.
در سال های اخیر داروهای خوراکی جدید و همچنین انواع مختلف انسولین به بازار آمده که کنترل این بیماری را آسانتر نموده است.  در این بیماری نظم بیمار در حفظ رژیم غذایی، ورزش، اندازه گیری قند خون و تماس مداوم با پزشک متخصص ضروری هست.  در بیماران دیابتی تنظیم فشار خون و کلسترول نقش مهمی را در جلوگیری از عوارض ایفا می کنند.
////////////////////
روزانه یک هشتم مردم آمریکا از سردردهای مزمن و میگرن که باعث جلوگیری از فعالیت آنان می شود  رنج می برند و کلاً پانزده درصد خانم ها و هفت درصد آقایان به سردرد مبتلا می شوند.  پنج درصد سردردها از نوع سرطانی و بدخیم هستند و 95٪ بقیه ریشه دیگری دارند.  در این موارد عناصری چون تغذیه، نرمش،ورزش و بررسی محیط کاری (Ergonomics) و توازن سیستم اسکلتی و عصبی نقش بسیار مهمی دارند.  درمان سردرد می تواند از طریق دارو و یا توجه به نکات ذکر شده درباره آن صورت بگیرد

داروهای شیمیایی  اگر چه در ظاهر سردرد را از بین می برند، اما هیچگاه به ریشه و عامل آن توجهی ندارند. آثار ثانوی این داروها چون ناراحتی معده، حالت تهوع، اسهال، یبوست، آلرژی، پولیپ بینی، سرگیجه، فشار خون پایین، اضافه وزن و در مورد داروی رایج 
Imitrex سکته قلبی می تواند باشد . همانطور که ملاحظه می کنید، در مقایسه با این علائم ثانوی، سردرد کم اهمیت می شود!

تغذیه یکی از عواملی است که احتیاج به توجه دقیق دارد.  چنانچه در مقالات گذشته متذکر شدم همانگونه که اثر انگشت هر شخص منحصر به خود آن شخص می باشد، احتیاجات غذایی آن انسان نیز منحصر به خود اوست.
تنها از  طریق 
Metabolic Typing که مطالعه دقیق بیوشیمی شخص می باشد، می توان متوجه شد که آن شخص چه غذاهایی را می تواند استفاده نماید.  این غذاها به عبارتی کمترین فشار را بر سیستم های دیگر بدن و انفعالات بیوشیمیایی آن فرد می گذارد و در نتیجه تبدیل غذا به انرژی مثبت تسهیل می شود.   هنگامی که بدن انرژی سالم، اکسیژن کافی و مواد غذایی سالم در اختیارش باشد، وقوع هرنوع بیماری از جمله سردرد کمتر و کمتر شده  و نهایتاً به صفر میرسد.  برای مطالعه بیشتر در مورد Metabolic Typing به سایت www.ifchiro.com و لینکMetabolic typing مراجعه نمایید.
بطور کلی غذاهایی چون شکلات، کافیین، قهوه، نوشابه گازدار، نمک و شکر زیاد، پروتیین نامناسب (پروتیینی که در لیست مشخصه 
Metabolic  typing  نمی باشد)، لبنیات نامناسب و الکل، عوامل شروع کننده و سازنده سردرد می باشند.

نرمش باعث باز شدن ماهیچه های گرفته در سر و گردن که اکثراً ناشی از کم تحرکی و یا بی تحرکی جامعه امروز است می گردد.  حداقل 15 دقیقه در روز (5 دقیقه صبح، 5 دقیقه ظهر یا عصر و 5 دقیقه شب) را صرف نرمش های گردن و کمر بکنید.  بسیار مهم است که نرمش را عجولانه انجام ندهید و با نفس های عمیق دم و بازدم ،مقدار اکسیژن وارد شده به بدن را افزایش دهید، چرا که کمبود اکسیژن خود باعث گرفتگی مفرط می گردد.  از جمله نرمش های مهم و اکثراً فراموش شده باز کردن دهان به حد نهایی است که باعث کشیده شدن ماهیچه های فک می شوند که در صورت انقباض می توانند عامل سردرد گردند.

ورزش   یکی دیگر از راه های  درمان است . افراد مبتلا به سردرد می توانند از ورزش های آسان تا متوسط، چون پیاده روی و دوچرخه سواری متوسط استفاده ببرند.  ورزش های سنگین خود می توانند  باعث سردرد شوند، پس با توجه و مراعات این نکته آن ها را انجام دهید.

بررسی محیط کاری می تواند نقش بسزایی در مقابله با سردرد داشته باشد.  بطور مثال استفاده از  تلفن با گوشی (
headset )، روبروی تلویزیون و کامپیوتر نشستن، موازی بودن آرنج و مچ دست با زمین در موقع تایپ کردن از نمونه توجهات صحیح می باشند که شدت و دفعات سردرد را کاهش  می دهند.

توازن اسکلتی و عصبیتنها دستگاه کنترل کننده در بدن، دستگاه عصبی است  که شامل مغز، نخاع و اعصاب منشعب از  آن می باشد.
این دستگاه چنان مهم است که مغز و نخاع مورد حفاظت کامل «خانه ی استخوانی» خود یعنی جمجمه و ستون فقرات می باشند.  همانند رهبر ارکستر، دستگاه عصبی( اعضاء ارکستر)، دیگر اندامها و سازمانهای بدنی را کنترل می کنند.در جایی که یکی از اعضاء ارکستر برنامه ی خود را صحیح اجرا نکند، تمام برنامه ی اجرایی آن ارکستر ویا  بدن تحت الشعاع قرار می گیرد.  زمانی بدن سالم است که دستگاه عصبی عاری از فشارهای بیجا باشد.  پژوهش های علمی نشان داده اند که فشاری برابر وزن یک  10 سنتی (
Dime) می تواند عمل عصب مربوطه را تا 60 درصد کاهش دهد.  در جایی که این فشار (Nerve interference) وجود داشته باشد، بدن دچار بیماری می گردد.  اگر این فشار ها و ناتوانی های اسکلتی در ناحیه گردن باشد، شخص به درد مبتلا  می گردد.
دکترهای کایروپراکتیک متخصص در از بین بردن این عوامل هستند.  در واقع زمانی که روشهای مختلف درمان سردرد، از جمله طب سوزنی، کایروپراکتیک، داروهای شیمیایی، نرمش و ورزش را هر کدام به تنهایی مورد بررسی  قرار دادند، کایروپراکتیک تنها روش درمان برای آن  گونه سردرد هایی بود که ریشه اسکلتی از نوع گردن داشتند.
توصیه من به شما  این است که ترکیبی از تمام موارد ذکر شده در بالا را انجام دهید و تا حد امکان از مصرف داروهای شیمیایی بپرهیزید.  این را بیاد داشته باشید که وجود درد، نمایانگر مسئله ای غیرعادی در بدن است و بزرگترین اشتباه کشتن درد، بدون بررسی ریشه بوجود آورنده آن است.
بیایید امروز قدم نخست را برای سلامت خود بردارید، چرا که سلامت شما در دست خود شما است.
//////////////////////////////////
نتایج یک مطالعه در آمریکا نشان می‌دهد که «کپسایسین»، همان ماده‌ای که سبب طعم تند فلفل می‌شود، می‌تواند سلول‌های سرطانی پروستات را از بین ببرد. این تحقیق که بر روی موش‌ها انجام شده نشان می‌دهد که 80 درصد سلول‌های سرطانی در موش‌هایی که با «کپسایسین» مداوا می‌شوند، از بین می‌روند و حجم توده سرطانی در آن‌ها به یک‌پنجم می‌رسد. یکی از محققان این تیم تحقیقاتی می‌گوید: «کپسایسین می‌تواند در برابر سلول‌های سرطانی انسان که در محیط آزمایشگاهی رشد داده می‌شوند و همچنین سلول‌های سرطانی انسان که برای آزمایش وارد بدن موش شده‌اند مقاومت کند.» این یافته، توانسته است امیدواری فراوانی برای درمان سرطان پروستات که یکی از شایع‌ترین سرطان‌های مردانه است، ایجاد کند و دانشمندان انگلیسی معتقدند «کپسایسین» می‌تواند در آینده در تولید داروهای ضد سرطان پروستات به کار رود، اما در کنار آن نباید از این نکته نیز غفلت کرد که مصرف بیش از حد فلفل، با خطر ابتلا به سرطان معده همراه است. دکتر «سورن لمان» سرپرست این پژوهش به مردان مبتلا به سرطان پروستات توصیه می‌کند فعلاً مصرف فلفل خود را خیلی بالا نبرند، بلکه اگر می‌خواهند رژیم درستی داشته باشند، از مصرف گوشت قرمز، گوشت‌های فرآوری‌شده و غذاهای چرب پرهیز کنند و میزان مصرف ماهی را در رژیم غذایی‌شان افزایش دهند و در کنار همه این‌ها، روزانه مقادیر زیاد و متنوعی سبزیجات و میوه‌جات مصرف کنند. گفتنی است سالانه حدود 680,000 مرد در سراسر جهان به سرطان پروستات مبتلا می‌شوند که از این تعداد 221,000 نفر، یعنی چیزی حدود 31 درصد، در اثر این بیماری جان خود را از دست می‌دهند.
///////////////////
محققان دانشگاه Warwickدریافته اند که جوشاندن سبزیجاتی مانند بروکلی، کلم سبز و گل کلم، بشدت به خواص ضد سرطانی آنها صدمه می زند.
به گزارش «ساینس دیلی» محققان، اثر پختن از طریق جوشاندن ، بخار دهی و «میکرو ویو» را بر محتوای «گلوکوزینولات» این سبزیجات بررسی کرده و دریافتند جوشاندن آسیب شدیدی به محتوای «گلوکوزینولات» های مهم آنها وارد می کند. برای مثال کاهش محتوای کل «گلوکوزینولات» بروکلی پس از 30 دقیقه جوشاندن 77 درصد ، برای گل کلم 75 درصد و برای کلم سبز 65 درصد است. این درحالی است که سایر روشهای پخت شامل بخار پز کردن و پخت با «میکرو ویو» تاثیر چندانی بر محتوای «گلوکوزینولات» سبزیجات ندارد.
همچنین ذخیره کردن این سبزیجات در دماهای خیلی پایین مانند منهای 85 درجه سانتی گراد به این ترکیبات سبزیجات صدمه شدید وارد می کند.
///////////////////////////////
خواب كوتاه نیمروزی نه تنها در رفع خستگی موثر است و احساس بهتری را در انسان ایجاد می‌كند، بلكه در كاهش خطر مرگ ناشی از حمله قلبی و سایر بیماری‌های قلبی موثر است.
به گزارش «هلث نیوز» ، نتایج یک مطالعه  گسترده توسط محققان دانشگاه  های«هاروارد» و «آتن» در مورد اثر خواب كوتاه نیمروز در سلامت انسان نشان داده است كسانی كه حداقل سه روز در هفته بعدازظهرها حدود 30 دقیقه می‌خوابند كمتر (حدود 37 درصد) در اثر بیماری قلبی جان خود را از دست می‌دهند.
این تاثیر در مورد كارگران مرد كه به طور مرتب روزی نیم ساعت خواب كوتاه داشتند 64 درصد بوده است.
بسیاری از جوامع در مدیترانه و امریكای لاتین دارای عادت خواب كوتاه نیمروز هستند و مطالعات نشان داده است مرگ و میر ناشی از بیماری قلبی در میان این افراد كمتر است.
انسان‌ها ساعت بیولوژیک طبیعی دارند كه در زمان‌های خاص آنها را آماده این خواب می‌سازد. این زمان معمولا از هنگام ظهر تا اواسط بعدازظهر است. به گفته محققان با این عادت ساده می‌توان تا حدی با یكی از مهم‌ترین علل مرگ و میر یعنی بیماری‌های قلبی مقابله كرد.
///////////////////////////////////////
شروع غذا با کمی سوپ ممکن است به کاهش کالری دریافتی کمک کند. به گزارش «سی بی اس» محققان، این مطالعه را بر روی 60 زن و مرد با وزن طبیعی به مدت پنج هفته انجام دادند.
به مدت چهارهفته، هنگام صرف ناهار ابتدا یک سوپ سبزیجات کم کالری سرو شد. پانزده دقیقه پس از سوپ به شرکت کنندگان نوعی ماکارونی پنیر با سس گوجه داده شد. سپس برای مقایسه به مدت یک هفته سوپ سرو نشد.
بررسی این گروه نشان داد دریافت کالری در این شرکت کنندگان با خوردن سوپ درابتدای غذا، تا حد 200 درصد کاهش یافت.
لذا این روش مناسبی برای کاهش کالری دریافتی است، زیرا علاوه بر اینکه با گنجانیدن نوع دیگری از غذا احساس رضایت را بدنبال دارد، به کاهش کالری و تعدیل وزن کمک می کند. سوپ سبزیجات معمولا پر حجم است و موادی که در پخت آن بکار می رود با حجم زیاد به فرد احساس پر شدن می دهد و لذا غذایی که پس از آن سرو می شود و احتمالا چرب یا بنوعی پر کالری است کمتر خورده می شود.
نکته قابل توجه اینکه سوپ درنظر گرفته شده، باید کم چربی و کم کالری باشد و موادی مانند خامه که سلامت غذایی را از آن می گیرد به آن اضافه نشود.
//////////////////////////////
گوجه فرنگی
گوجه فرنگی علاوه بر رنگ اشتهابرانگیزش ، خواص خوراکی زیادی دارد. این میوه می تواند سرطان پروستات و سینه را کاهش دهد. به نوشته مجله «هلتی لیوینگ»، گوجه فرنگی دارای هزاران گونه  ی مختلف با رنگ های متفاوت از بنفش گرفته تا زرد و سفید و قرمز است .
گوجه فرنگی سرشار از ویتامین 
C معادل سه عدد پرتقال ، بتاکاروتن و لیکوپن است. تحقیقات اخیر دانشگاه «هاروارد» نشان می دهد مصرف حداقل ۱۰ وعده غذایی حاوی گوجه فرنگی در هفته خطر ابتلا به سرطان پروستات در مردان را کاهش می دهد علاوه بر این خوردن دو تا چهار گوجه فرنگی در هفته با کاهش بروز سرطان سینه در خانم ها ارتباط دارد .

●  گردو
آیا گردو بر چربی خون اثر دارد؟
بله ، اثر دارد و اثر خوب و مثبت هم دارد . مطالعات نشان داده است که گردو یکی از بهترین داروها برای پایین آوردن کلسترول خون است.  اگر یک فرد روزانه با غذای معمولی خود به ویژه با صبحانه مقداری مغز گردو بخورد ، نه تنها خطر ابتلا به بیماری قلب و عروق را در خود در تمام طول زندگی به حداقل می رساند، بلکه کلسترول خون خود را تحت کنترل خواهد آورد و از این بابت نگرانی نخواهد داشت .
طبق برخی تحقیقات انجام شده، سطح کلسترول هر کس پس از خوردن مغز گردو ۲۲ درصد پایین می آید.
فندق و مغز بادام نیز تا حدوی کلسترول را پایین می آورند، ولی نه به اندازه مغز گردو ونه با سرعت عمل آن.

● بادام زمینی
محققان و پژوهشگران به مردم توصیه می کنند تا با مصرف پسته و بادام زمینی و همچنین روغن پسته و روغن بادام زمینی از کلسترول خون خود که مسبب اصلی سکته هاست بکاهند .
پژوهشگران می گویند مطالعات آن ها نشان می دهد که گنجاندن بادام زمینی و پسته یا روغن آن ها در برنامه غذایی روزانه لیپوپروتئین یا همان کلسترول خون را در بدن انسان تا حد قابل ملاحظه ای کاهش می دهد و از میزان تری گلیسرید بدن نیز می کاهد . مصرف دائم پسته و بادام زمینی و مشتقات آن هابه همان میزان مصرف روغن زیتون در ایجاد مصونیت در مقابل امراض قلبی مفید است .
پسته و بادام سرشاز از انواع ویتامین ها ازجمله ویتامین 
E فیبرها و مواد سودمند معدنی برای بدن انسان است .

● بادام زمینی
بادام زمینی خطر ابتلا به سرطان و بیماریهای قلبی را کاهش می دهد . بادام زمینی حاوی ترکیبی است که در کاهش خطر ابتلا به سرطان و بیماریهای قلبی موثر است .
مطالعات نشان داده است بادام زمینی یک منبع غنی از ماده ای به نام «رزور اترول» است که در انگور نیز یافت می شود . این ماده یکی از دسته ترکیبات موسوم به «فیتو آکلسیم» است که با کاهش بیماریهای قلب و عروق مرتبط شناخته شده است و از ارتباط آن با میزان نسبتاً پایین بیماریهای قلبی در بین فرانسویان با وجود رژیم غذایی پرچربی مشخص شده است . این تحقیق توسط تیم «ساندرز» از تحقیقات کشاورزی وزارت کشاورزی در نشست انجمن شیمی آمریکا ارائه شد .

●فلفل قرمز
فلفل قرمز آرام بخش و مسکن است در حالی که سایر چاشنی های تند از قبیل فلفل سیاه ، سرکه ، خردل هریک محرک هستند. به طور مثال گرد فلفل قرمز را بدون ایجاد تحریک و هیچ مشکلی روی زخم های باز یا روی زخم های کهنه می گذارند تا نتایج مفید آن ظاهر شود، در حالی که اگر فلفل سیاه یا خردل و یا سرکه روی زخم گذارده شود باعث تحریک و ناراحتی می شوند و خاصیت التیام زخم را نیز نخواهدداشت. ضماد فلفل قرمز تند به صورت استعمال خارجی برای تسکین دردهای روماتیسمی و برای رفع التهاب مورد استفاده قرار می گیرد .
فلفل قرمز حاوی یک ماده ضد عفونی کننده است. به این جهت برای ضد عفونی حلق به صورت غرغره توصیه می شود فلفل قرمز برای رفع گرفتگی عضلات نیز بسیار موثر است. فلفل قرمز همچنین برای درمان انواع برونشیتهای مزمن و آمفیزم مفید است. «آمفیزم» یک نوع بیماری مزمن دستگاه تنفسی است که هوا یا گاز به طور غیر طبیعی در حفره های هوایی ریه ها باقی می ماند .

● خرما (رطب)
خرما سرشار از ویتامین های آ ، ب ، و ای است و کمی هم ویتامین ث دارد.  التهابات را تسکین و از ریزش مو جلوگیری می کند و  برای امراض عفونی مفید و به علت داشتن منیزمیم از ابتلا به سرطان جلوگیری می کند.
خرما اشخاص لاغر را چاق و دردکمر ، درد مفاصل و سیاتیک را تسکین می دهد . قوه بینایی و شنوایی را تقویت می کند و خلاصه اینکه خرما دارای مواد معدنی مانند فسفر ، کلسم ، آهن وید است .

● فواید سالاد
افزودن یک بشقاب سالاد به رژیم غذایی روزانه می تواند احتمال بروز سرطان معده را در افراد کاهش دهد . نتایج تحقیقات برخی از پزشکان انگلیسی نشان می دهد خوردن سالاد سبزی باعث می شود مقاومت بدن در مقابل باکتری های بیماری زا افزایش یابد . انواع سبزی مانند کاهو حاوی مواد شیمیایی است که به طور طبیعی به مواد ضد باکتری تبدیل می شود و می تواند خواص ضد مسمومیت غذایی داشته باشد .
همچنین انواع سبزی مانند کاهو دارای مقدار زیادی «نیترات» است و این «نیترات» می تواند نوعی باکتری به نام «هیالکوباکتر» را نابود کند. این نوع باکتری دربروز سرطان های معده تاثیر دارد .
«هلیکوباکتر» معمولا در مقابل اسید معده مقاوم است، اما ظاهراً ترکیبی از اسید معده و «نیترات» های سبزیجات باعث نابودی باکتری می شود . محققان در تحقیقات می گویند : نیترات موجود در سبزی با نابود کردن گروهی از باکتری ها مقاوم در مقابل اسید معده مانند باکتری « ای کولای» که عامل مسمومیت شدید غذایی است به بروز خواص ضد مسمومیت منجر می شوند .

● ماست
درمان زخم معده با مصرف ماست . پژوهشگران کانادایی اعلام کردند مصرف ماست می تواند به درمان زخم معده کمک کند . به گفته پژوهشگران باکتری «لاکتوباسیل»که شیر را به ماست تبدیل می کند با ایجاد تغییرات شیمیایی روی شیر، باکتری «هلیکوباکترپیلوری» عامل ایجاد زخم معده را از بین می برد . «لاکتوباسیل» به تنهایی قادر به از بین بردن باکتری عامل زخم معده نیست، اما پس از قرارگرفتن در مجاورت شیر با تولید اسید لاکتیک یک آنزیم ویژه عامل زخم معده را نابود می کند .
پژوهشگران اضافه کردند مصرف ماست های معمولی تأثیر چندانی در درمان زخم معده ندارد و ماست باید به طرز خاصی تهیه شود اما به طرز تهیه این نوع ماست اشاره ای نکردند .
////////////////////////////////////
فرآیندهای زیادی باعث گرفتگی رگهای قلب، پیدایش سلول های سرطانی و آسیب شبکه ارتباطی اعصاب در مغز می شوند.

سبزیجات و میوه ها دارای مواد آنتی اکسیدانی هستند. مغز برای خنثی کردن رادیکال های آزاد نیاز به آنتی اکسیدان ها دارد. رادیکال های آزاد به سلول های عصبی آسیب می رسانند و عمل واسطه های شیمیایی اعصاب را مختل می کنند.

وقتی سن افزایش می یابد، قدرت دفاعی بدن ضعیف می شود، در نتیجه اثر تخریبی رادیکال های آزاد افزایش می یابد.  آنتی اکسیدان ها، حالت ارتجاعی رگ ها و قوت ضربانهای قلب را حفظ می کنند. ۲۰ درصد خون خارج شده از قلب به مغز می رود. هر چیزی که مانع از جریان خون به مغز شود، قدرت یادگیری و ذهنی فرد را کاهش می دهد.

وقتی که جریان خون در مغز مختل شود، باعث سکته و خونریزی مغزی می شود؛ چنین چیزی خطرناک و کشنده است. به تدریج یک سری حملات مغزی ضعیف اتفاق می افتد که در ابتدا باعث کاهش حافظه و فراموشی می شود و در نهایت رگ های مغزی آسیب می بینند و حالتی شبیه بیماری آلزایمر به وجود می آید.
افزایش هموسسیتئین خون (اسید آمینه ای که از هضم پروتئین حیوانی در بدن تولید می شود) رگهای خونی را مجروح می کند و باعث پیدایش پلاک (بافت زخمی و مجروح ) می شود.
یک بررسی نشان داد افزایش هموسسیتئین خون، حافظه مردان مسن را کاهش می دهد. مطالعات دیگری نیز ثابت کرده که این امر باعث تنگ شدن سرخرگهای کاروتید (رگهای بزرگی که خون را به مغز می رسانند) می شود.

فشار خون بالا، سرخرگ ها و سیاهرگ ها را ملتهب می کند و باعث تنگ شدن آنها می شود و شرایطی را به وجود می آورد که پلاک ها افزایش می یابد و سکته مغزی رخ می دهد.
افرادی که به طور مزمن دارای فشار خون بالا هستند، با افزایش سن ، در یادآوری، خلاصه کردن و بررسی مطالب دچار مشکل میشوند. اسکن مغزی نشان میدهد افراد دچار فشار خون بالا، بی سبب، دچار حملات خفیف مغزی می شوند. محققین می گویند حتی افزایش جزئی فشار خون، تغییرات عمده ای در مغز به وجود می آورد.

تغذیه و نگهداری قدرت حافظه
۱) مرحله اول، مصرف کمتر نمک و چربی های اشباع است. رژیم 
DASH که دارای میوه و سبزی فراوان و لبنیات کم چرب است، همان اثر داروها را در کاهش فشار خون بالا دارد.
۲) اسیدهای چرب امگا-۳ میزان حملات قلبی و افسردگی را کاهش می دهد. اسیدهای چرب غیراشباع 
LDL را کاهش داده و HDL را افزایش می دهند.

۳) زغال اخته و توت فرنگی و اسفناج منبع غنی آنتوسیانین هستند. آنتوسیانین، توانایی سلول های عصبی را برای پاسخ به واسطه های شیمیایی حفظ می کند. همچنین مانع از تشکیل لخته های خونی می شود (رقیق کننده های خون) . این سه ماده غذایی، کشانی رگ های خونی را حفظ می کند و انتقال پیام های عصبی را بهبود می بخشد .  سایر مواد غذایی مثل کلم قرمز، انگور، آلو و آلبالو نیز همین اثرات را دارند.
اسفناج دارای آنتی اکسیدان فراوانی است که شامل بتا کاروتن (پیش ساز ویتامین
A )، ویتامین C و اسید فولیک است.

۴) سیر تا ۱۲ درصد میزان کلسترول بالا را کاهش می دهد. همچنین انعطاف پذیری رگ های خونی را حفظ می کند. برای این منظور روزانه ۴ حبه سیر را به صورت خام یا نیمه پخته مصرف کنید، یا اینکه ۲ تا ۸ عدد کپسول ۵۰ میلی گرمی را که حاوی عصاره سیر است بخورید.

۵) سویا نیز کلسترول خون را کاهش می دهد. موادی در سویا وجود دارد که از اکسیده شدن 
LDL جلوگیری می کنند و مانع از اثرات آتروژنیک رادیکالهای آزاد (تشکیل پلاک در دیواره داخلی سرخرگ ها ) می شود.
اثر سویا در کاهش کلسترول فقط برای افراد دچار کلسترول بالا موثر است، ولی اثر آنتی اکسیدانی آن برای همه افراد مفید است.

فیتواستروژن های سویا، هورمون های گیاهی هستند که محققین اعتقاد دارند مانند هورمون استروژن باعث تقویت حافظه می شوند.

قرص های هوش :
۱) اسید فولیک: برای رفع هموسیستئین (اسید آمینه خطرناک) بدن لازم است. تحقیقات ثابت کرده است در اثر کاهش اسید فولیک، ویتامین های 
B۶ و B۱۲ در خون، مشکلاتی نظیر کاهش سطح ادراک در افراد مسن، اشکال در یاد آوری، تمرکز حواس و افزایش هموسیستئین خون به وجود می آید.
۲) ویتامین 
B۱۲ : برای نگهداری سلول های عصبی ضروری است  و بایستی دارای مقدار نرمال خود باشد. رفتار و حافظه افراد با مکمل دهی ویتامین های گروه B بهبود می یابد. در کمبود این ویتامین ها سطح ادراک و آگاهی کم می شود، طوری که کسی هم متوجه نمی شود.
البته نباید محتوای ویتامین 
B موجود در غذا را بشمارید. وجود ویتامینهای B و A که بیشتر از صد در صد RDA را تامین کند، سالم و موثر است.

۳) ویتامین 
E: مغز شما را از آسیب حفظ می کند. مطالعات طولانی مدت نشان داده، مکمل ویتامین E خطر بروز بیماری های قلبی را کاهش می دهد ، LDL را بی اثر می کند و احتمال لخته شدن خون را کاهش می دهد.
همچنین وخامت بیماری آلزایمر افراد را آهسته می کند. اثر آنتی اکسیدانی ویتامین 
E تشکیل پلاکهای آمیلوئیدی را که باعث التهاب و کج شدن انتهای اعصاب می شوند، متوقف می کند.  یکی از اعمال ویتامینE رقیق کردن خون است. مصرف روزانه ۸۰۰-۲۰۰ واحد بین المللی ویتامین E توصیه می شود.

مکمل های غذایی و مغز: 
▪ Ginkgo: برای جلوگیری از کاهش حافظه موثر است. دارای اثر آنتی اکسیدانی و ضد انعقاد خون است. اگر یکی از مواد رقیق کننده خون مثل آسپیرین، ویتامین E و سیر را مصرف می کنید، قبل از مصرف این مکمل با پزشک خود مشورت کنید.
فسفاتیدیل سرین ( 
PS ) : ماده طبیعی که باعث انعطاف پذیری غشای سلول ها می شود؛ در نتیجه سلولهای عصبی می توانند به راحتی با هم ارتباط داشته باشند.
همچنین سلول های مغزی را در مقابل آسیب رادیکال های آزاد حفظ می کند و تولید استیل کولین (یک انتقال دهنده عصبی مهم ) را تحریک می کند.
وقتی جوان هستید، 
PS کافی در بدن تولید می شود ولی بعد از ۴۰ سالگی، تولید آن کم می شود و بدن نیاز به مکمل دارد.  تحقیقات اخیر نشان می دهد که PS مشکلات مربوط به حافظه را در کسانی که تازه دچار آلزایمر شده اند، بهبود می بخشد.  ابتدا برای مدت یک ماه ۳۰۰ میلی گرم در روز و بعد از این مدت فقط ۱۰۰ میلی گرم در روز مصرف کنید. استروژن : التهاب و تخریب سلول های مغزی را که در اثر رادیکال های آزاد به وجود می آید، کاهش می دهد. همچنین حجم دندریت ها (شاخه های سلول عصبی) را افزایش می دهد، در نتیجه ارتباطات سلولی ممکن می شود. با تقویت قلب، هورمون درمانی با استروژن بطور مستقیم، حافظه را تقویت می کند. اگر شما سابقه خانوادگی ابتلاء به سرطان سینه را ندارید، هورمون درمانی با استروژن، قلب، استخوان ها و حافظه شما را بهبود می بخشد.

روشی سریع برای داشتن ذهنی فعال
متخصصین اعصاب دریافته اند قسمتی از مغز بنام  هیپوکامپوس در مقایسه با سلول های دیگر مغز، با افزایش سن همچنان فعال می ماند. آنها معتقدند انجام ورزش و فعالیت بدنی شدید باعث این امر می شود که با مقایسه بین موشهای فعال در گردانه های چرخان و موش های کم تحرک این فرضیه ثابت شده است. دانشمندان معتقدند این مورد درباره انسان نیز صدق می کند چون مغز انسان و موش از بسیاری جهات شبیه هم هستند.
محققین بیان می کنند گذشت زمان شما را فرسوده تر و پیرتر می کند ولی کار و فعالیت بیرون از منزل شما را داناتر می کند.

تقویت کننده های ذهن : 
 انتقال دهنده های عصبی : مواد شیمیایی موجود در مغز که روی قدرت اندیشه، ذهن و حافظه، رفتار، آمادگی جنسی و هوشیاری فرد اثر می گذارند.

۱) استیل کولین : بیشتر در یادگیری و حافظه موثر است. مواد مغذی که روی استیل کولین مغز اثر دارند، شامل: کولین، 
DMAE (دی متیل آمینواتانول)، لسیتین و CDP کولین است. در آلزایمر مقدار استیل کولین کاهش می یابد. داروهایی مثل تاکرین(tacrine) باعث افزایش استیل کولین می شود.

۲) دوپامین : برخی از اختلالات روانی مثل شیزوفرنی ، پارکینسون و اختلالات رفتاری در اثر غیر طبیعی بودن مقدار دوپامین است.
افزایش دوپامین باعث افزایش هوشیاری و آمادگی جنسی می شود. مواد مغذی که باعث افزایش دوپامین می شوند، شامل اسید آمینه تیروزین و 
NADH ( نیاسین غیر فعال ) است.

۳) نور اپی نفرین : اسیدآمینه های فنیل آلانین و تیروزین، به دوپامین تبدیل می شوند . دو پامین نیز به نوراپی نفرین تبدیل می شود. افزایش نوراپی نفرین باعث ایجاد هیجان در فرد می شود. مقادیر بیش از حد آن، عوارضی مثل بد خلقی، اضطراب و بی خوابی را ایجاد می کند.

۴) سروتونین: فعالیت های جسمی و روحی زیادی مثل رفتار، اضطراب، هیجان و پرخاشگری را تنظیم می کند.
Prozac دارویی است که سروتونین را افزایش می دهد.  ۵- هیدروکسی تریپتوفان (HTP -۵) پیش ساز اصلی سروتونین است که سطح آن را در مغز افزایش می دهد.
تریپتوفان در انواع گوشت، ماهی و سایر غذاهای پروتئینی وجود دارد. اگر مقدار تریپتوفان برای مغز کافی نباشد، سروتونین کاهش می یابد. تریپتوفان به 
HTP -۵ و سپس به سروتونین تبدیل می شود. سپس غده صنوبری موجود در مغز آن را به هورمون خواب ملاتونین تبدیل می کند.

۵) 
GABA (گاما- آمینو بوتیریک اسید) : بیشترین و مهم ترین انتقال دهنده عصبی بازدارنده ی موجود در مغز است. حالت تحریک پذیری بایستی با بازدارندگی در تعادل باشد. تحریک بیش از حد منجر به بی قراری، کج خلقی، بیخوابی مزمن و حتی بیماری می شود. GABA باعث آرامش، کاهش درد و خواب راحت می شود. داروی باربیتورات و بنزودیازپین باعث تحریک گیرنده های GABA و آرامش فرد می شود.
////////////////////////////
خلاصه گفته های دکتر حقی:
در مقدمه باید گفت که بحث جبر و اختیار هم در تاریخ فلسفه و هم در تاریخ دین و هم در تاریخ علم و هم در تاریخ عرفان سابقه دارد و مورد تحلیل و بررسی قرار گرفته است.  فیلسوفان قرن بیستم در مکتب تحلیل و آنالیتیک در باب معنای آزادی گفتگوهای بسیار داشته اند.  بعنوان مثال، این دو گونه گزاره و بیان را با هم مقایسه کرده اند که وقتی انسانی می گوید من گرسنه ام برای همگان مفهوم است که او چه می گوید و معنا نیز ثابت است.  اما اگر همین فرد بگوید که «من آزادم»، شنونده نمیداند و نمی تواند به معنای صریح و روشن او پی ببرد و لازم است که به سئوالات دیگر از این گونه که او «آزاد از چه» و آزاد برای چه؟ و آزاد به معنای چه نیز پی ببرد.  و لذا به میزان امکاناتی که انسان در جستجوی آزادی از آن است و به میزان موضوعاتی که انسان می خواهد به خاطرش آزاد شود، امکان معنایی پیدا می شود.
دکتر عبدالکریم سروش متفکر معاصر، در دو مقاله که به موضوع آزادی و اختیار پرداخته است، هشت گونه تعریف برای آزادی به دست می دهد:
1- آزادی چون یک ارزش والا
2- آزادی چون یک حق
3- آزادی چون اختیار که علل محدوده ی آنرا تعیین می کند.
4- آزادی چون استقلال که علاج از خود بیگانگی است.
5- آزادی چون توانگری و توانمندی که فراتر از محدودیت ها رفتن است.
6- آزادی چون لاقیدی و بی بند و باری اخلاقی.
7- آزادی چون آزادگی که همان آزادگی عارفانه است.
8- آزادی چون روشی که همان استقلال رأی پژوهشگرانه است.
بر اساس این تقسیم بندی است که محدوده ی اختیار و جبر تعیین میگردد.
در نظر فیلسوفان معاصر نیز مسئله جبر و اختیار مطرح گردیده است.  مثلاً «هایزنبرگ» با دستیابی به اصل عدم قطعیت در سطح فیزیک «کوانتوم» مسئله اختیار و عدم جبری بودن قوانین مادی را طرح نمود.  و گروهی بر اساس این یافته تصور کردند که مبحث جبر و اختیار بالاخره به یک راه حل قطی رسید و از این گروه میتوان «اِدینتگون» را نام برد.
گروه دیگری نیز قائل به دو زبان و ساحت مکمل در بحث جبر و اختیار شدند و این باور را در تاریخ این بحث به  ثبت رساندند که علوم مادی از جبر و انسان از جبر و اختیار توأماً بهره می گیرد.
علوم مادی از زبان جبر انگارانه استفاده می کند و انسان دارای انتخاب از زبان اختیار.
علی شریعتی در جایی از بیانات خود تفسیر جالبی را مطرح کرده و می گوید: انسان از جبر تاریخ، با علم و آگاهی از تاریخ رها می گردد.  از جبر فرهنگ و اجتماع، با علم جامعه شناسی و روانشناسی.
از جبر طبیعت، با تکنولوژی و علوم تجربی.
از جبر خویشتن خویش، با عرفان و رسیدن به خود آگاهی محض رها خواهیم شد.
«اِمانوئل کانت» در قرن 18 میلادی بر این اصل قائل بود که مسئله جبر و اختیار یکی از سه مقوله ای است که عقل نظری قائل به حل آن نیست زیرا هر دو طرف مسئله به دلائل مساوی میتوانند با یکدیگر در تعارض باقی بمانند.
«کانت» هم  چنین اظهار داشت که فقط در مورد تصمیمات حساس اخلاقی ما به بالاترین درجه ی اختیار نزدیک می شویم.
«هانری برگسون» در قرن بیستم به نوع دیگری به جبر و اختیار پرداخت. او گفت وجود ما، در سطح، جبری و در عمق و باطن، آزاد و خود جوش و خلاق است.
زیرا ماده حضوری خارجی و قابل رویت دارد. حالات و عوارض اینگونه حضور جبری و تحت قانون علت و معلولی است. لاکن حالات درونی و عمیق یعنی روح، حافظه و اراده عناصر متنافذ در هم هستند، ولی محصول نهایی که به سطح رفتار در می آید از جنس انتخاب آزاد و خودجوش فرد است.  بهترین نشانه این ادعا رفتار و واکنش متفاوت افراد به یک پدیده ثابت است.
یکی دیگر از فیلسوفان عارف که به بحث جبر و اختیار پرداخته، مولانا جلال الدین رومی است.  وی در هر شش دفتر مثنوی موضوع جبر و اختیار را توأماً در طول مثنوی دنبال می کند و این دو موضوع را بهیچ عنوان در تضاد با هم نمی بیند و مانند «کانت»، ولی متقدم بر او می گوید:
در میان جبری و اَهل قدر
هم چنان بحث است تا حشر، ای پسر
در باب اختیار، مولانا میگوید:
در هر آن کاری که میل استت بدان
قدرت خود را همی بینی عیان
وندر آن کاری که میل ات نیست و خواست
خویش را جبری کنی کین از خداست.
در جای دیگر:
گر نبودی اختیار این شرم چیست؟
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست؟
زجر شاگردان و استادان چراست
خاطر از تدبیرها گردان چراست؟
در جایی دیگر از مثنوی میگوید:
در جهان این مدح و شاباش و زهی
ز اختیار است و حفاظ آگهی
آدمی بر خِنگ کرمَنا سوار
در کف درکش عنان اختیار
مولانا در مورد جبر نیز در طول مثنوی نگاشته است که:
 ما عدم هائیم و هستی های ما
تو، وجود مطلقی فانی نما
ما همه شیران، ولی شیر عَلم
حمل شان از باد باشد دَم به دَم.
در جایی دیگر:
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو نا گفته ی ما می شنود
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در شکم
این نه جبر این معنی جباری است
ذکر جباری برای زاری است
این معیت با حق است و جبر نیست
این تجلّی مه است و اَبر نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر.
مولانا در قصه ای طنز آمیز مسئله جبر و اختیار را به زیبایی در کنار هم قرار می دهد و قصه این گونه است که مردی به باغ میوه ای فرود می آید و بر سر درخت می رود و دزدانه مشغول چیدن میوه می شود.  صاحب باغ فریاد میاورد که چه میکنی؟  از خدا خجالت نمی کشی و دزد پاسخ  می دهد:
از باغ خدا بنده خدا
گر خورد خرما که حق کردش عطا
عامیانه چه ملامت می کنی
بخل بر خوان خداوند غنی
صاحب باغ به مستخدم خود  می گوید تا طنابی و شلاقی بیاورد و مرد دزد را بر درخت ببندد  و   وی شلاق زدن آغازید.
دزد اعتراض کرد که چه میکنی و صاحب باغ در پاسخ گفت:
از چوب خدا، این بنده اش
میزند بر پشت دیگر بنده اش
دزد در پاسخ می گوید:
توبه کردم از جبر،ای عیار
اختیار است اختیار است اختیار.
استاد مولانا و قلندر با بصیرت  یعنی شمس نیز در مورد جبر و اختیار مطلبی نگاشته که چنین است:
تا خود را به چیزی نداده ای به کلّیت، آن چیز دشوار می نماید.  چون خود را بکلی به چیزی دادی دیگر دشواری نماند.
معنی ولایت چه باشد؟  آنکه او را لشگرها باشد و شهرها و ده ها؟ نی.
بلکه ولایت آن باشد که او را ولایت باشد بر نفس خویشتن و احوال خویشتن، و صفات خویشتن، و کلام خویشتن و سکوت خویشتن و قهر در محل قهر، و لطف در محل لطف.  چون عرفان چیزی آغاز نکند که من عاجزم و او قادر است، نی می باید تو قادر باشی بر تمامی صفات خود.



خلاصه مطالب دکتر فرنودی:
پس از مطالب دکتر حقی، بنده رشته ی کلام را در دست گرفته و مطلب جبر و اختیار را از دیدگاه روانشناختی مورد بررسی قرار دادم.
ابتداء نظریه «فروید» و داد و ستدهای فراخور میان سه انرژی نهاد، خود، فراخود و امیال سرکوب شده و رسوبات ناخود آگاه را مطرح نمودم و اشاره ی کوتاهی به رفتار گرایان شد که کمتر توجهی به اختیار و آزادی  اراده دارند و انسان را چون ماشینی مکانیکی می بینند که حاصل داد و ستد میان موهبت های طبیعی و ارثی او از یک سو و عناصر محیط زیست و آموزش های جهان بیرون از دیگر سو است.
توجه و دقت بیشتر در موضوع جبر و اختیار در روانشناسی متوجه روانشناسان هستی گرا و نیروی سومی است که در کل براین باورند که اگر انسان در گزینش بسیاری از حوادث زندگی اختیار ندارد، ولی در یک مورد آزادی و اراده ی او را از او نمیتوان گرفت و آن ازادی انتخاب واکنش در برابر رخدادهای غیر انتخابی اوست.
در این مورد، مکتب «لوگوتراپی» یا معنا درمانی «ویکتور فرانکل» مورد بررسی قرار گرفت.
«ویکتور فرانکل» در کتاب «انسان در جستجوی معنا» ترجمه ی فرنودی می نویسد، در زندان «آشویتس» حق انتخاب از من گرفته شده بود.  برای طبیعی ترین مسائل زندگی باید از فرمان مأموران «گشتاپو» پیروی می کردیم، ولی هنوز اختیار و آزادی اندیشه و اراده ی درونی ما، با ما بود.  هیچ کدام از سربازان «گشتاپو» نمی توانستنند به من بگویند به چه بیاندیشم و به چه نه!
و در این دنیای وسیع و پر تنوع ذهنی من بود  که من به رهایی و پایان قدرت این سربازان می اندیشیدم و میدانستم که آن روز می رسد و این امید مرا تا روز رهایی در برابر شکنجه های ماموران حفاظت کرد.
در این شرایط بود که دانستم انسان در نهاد  آزاد است تا هرگونه که انتخاب کند، به شرایط محیطی واکنش نشان بدهد و البته که آگاهی و قدرت اراده نقشی مهم دارد و هر دو عنصر را میتوان ساخت و تقویت نمود.
در پایان بحث به مسئله تکامل و تحولات ساختمان مغز و نقش مغز  پیشانی و فرماندهی این قسمت مغز در امور فعالیت های معنوی و روحانی اشاره کردم و گفتم شاید رابطه ی مستقیمی بین نیروی اراده و اختیار و سازمان مغز و نقش بخش پیشانی مغز وجود داشته باشدکه مطالعات آیندگان، معمای جبر و اختیار را به گونه ای روشن تر پیش روی ما قرار بدهد. ولی هم اکنون تنها چیزی که در این زمینه می شود گفت اینست که مغز پیشانی که در انسان از سایر موجودات پیشرفته تر است، مسئول امور اختیاری و خودآگاه ماست و رابطه ی مستقیم بین فعالیت این بخش مغز با آگاهی، خودداری ، اراده و اخلاقیات دیده می شود. بطوری که اختلال در این بخش مغز، رفتار انسان را بیشتر غریزی و فطری و مشابه حیوانات دیگر می کند.
در پایان به سئوالات متعدد حاضرین پاسخ داده شد.
جلسه بعدی این گفتگو در ماه جولای خواهد بود و به موضوع ارزش های اخلاقی و خاستگاه آن خواهیم پرداخت.

در بخش های قبلی، به طبقه بندی انسان های دشوار پرداختیم و دسته اول را که افراد فرصت طلب، سودجو و سوداگر بودند تشریح کردیم.  سپس تأثیر زندگی در کنار این گروه بر ما و احساس ما را باز گشودیم و در پایان، «راه بردی» عملی ارائه کردیم.  در این ماه به دسته دوم یعنی آدم های دروغگو، متقلب، ریاکار و پنهان گر می پردازیم.
 در سر  آغاز این مطلب مایلم اصول بسیار اولیه یک رابطه را که بصورت یک فرمول ساده و ابتکاری تدوین نموده ام معرفی کنم و پیش پیش به افراد غیرمسئول و غیر اخلاقی که بدون ذکر منبع به تقلید و یا تکرار مطالبی از دیگران می پردازند یادآوردی کنم که یافته های ذهنی و علمی هم در این سرزمین مالکیت و حق مالکیت دارد و باید در هر جا از آن استفاده می کنیم به ذکر منبع اولیه بپردازیم.

همانگونه که در این تصویر پایین می بینیم، شرط و پایه ی اولیه یک رابطه، «اعتماد» یا «Trust» است و خوشبختانه اگر همین حروف را عمودی نیز بنویسیم باز هم  ارکان مهم رابطه  را نشان می دهد.
البته توجه داشته باشید که مقصود من هر نوع رابطه ای نیست، بلکه مقصود رابطه ی سالم و رو به رشد است و اینگونه رابطه دارای اصول و پایه هایی است که رابطه بر آن بنا می شود. اعتماد، احترام، یگانگی، حساس بودن به نیازهای یکدیگر و ایجاد امنیت و بالاخره حقیقت گویی و شفافیت وجود، بنیان و پایه ی این گونه رابطه است، و این عناصر، آنچنان بهم تنیده و به یکدیگر متکی هستند که فقدان یکی، حضور عناصر دیگر را تقریباً غیر ممکن می کند و هدف همگی این اصول ایجاد امنیت و اعتماد در رابطه ای است که شخص می تواند خودش باشد و «بود و نمود» او یکی شود و از این یکی شدن و وحدت، مزرعه وجود، آماده ی شکوفایی و ظهور خویشتن واقعی و سر زندگی و خلاقیت و عشق می شود. نمایش و ریا، جای خود را به حضور بلا واسطه ی وجود می دهد و ما بار  رهائی این انرژی سرشار، شور زندگی را  تجربه می کنیم و رابطه هم پویا و تازه می شود.  از کسالت روحی و خستگی و کهنه شدن رابطه خبری نیست و زمان فقط تاریخ دلچسبی می شود که مثل قصه شیرینی است که دوباره شنیدنش کسل کننده نیست.
با این مقدمه نستباً طولانی، به زندگی با آدم دروغگو، متقلب، ریاکار و پنهان کار و تأثیر آن بر خودمی پردازیم.
مهم ترین تأثیر زندگی با انسان غیرصادق و غیر شفاف، احساس عدم امنیت و بی اعتمادی است، احساس پا در هوائی است، احساس ندانم چه کاری است، احساس دل بستن ها و دل شکستن های مکرر است، احساس زندگی با یک نا محرم در حریم خانه است، احساس تنهایی و بی کسی است.
بگذارید یکبار دیگر عناصر مهم یک رابطه ی سالم را با هم مرور کنیم.  اعتماد از احترام و یگانگی و حساسیت به نیازهای یکدیگر و احساس امنیت بوجود می آید و برای تشکیل آن، حقیقت و شفافیت لازم است.  اگر من در دروغ و فریب و پنهان کاری زندگی می کنم و هرگز نمی دانم که آنچه تو بمن می گویی حقیقت دارد یا نه؟  اگر من نمی توانم روی تو حساب کنم و اگر هرگز در کنار تو احساس امنیت نمی کنم و هر لحظه منتظرم که زیر پایم خالی بشود، زندگی کردن با تو فقط و فقط به دو دلیل ادامه یافته است یا نیاز و احتیاج و یا ترس و اعتیاد.
چنین روابطی افسردگی، اضطراب، خشم، احساس تنهایی و بلاتکلیفی به دنبال دارد.
از نظر روانی، گاه در چنین موقعیت ها رابطه با عزیزی که گرفتار دروغ و ریا و پنهان کاری است، ما را وا می دارد که تبدیل به پلیس و کار آگاه و جاسوس و مچ گیر بشویم.  بدیهی است که چنین شغلی نیاز به کنترل را در ما بالا می برد.  هر قدر که ما حلقه کنترل و مچ گیری را تنگ تر می کنیم، طرف مربوطه نیز ماهر تر عمل می کند و خلاصه زندگی تبدیل به بازی قدرتمندی می شود که تمام انرژی ما صرف مچگیری، و تمام انرژی دروغگو صرف گیر نیافتادن می گردد.
در  چنین شرایطی متأسفانه خشم و خشونت در رابطه رو به افزایش است و  ما هر بار که سرمان کلاه می رود، احساس عجز و ناتوانی می کنیم.  عجز و ناتوانی در دراز مدت، افسردگی بدنبال می آورد و افسردگی، عجز و ناتوانی و خشم و خشونت را باز تولید می کند.
زندگی در کنار افرادی که با ما صادق نیستند، نوعی بیم و هراس در ما بوجود می آورد که ما نمی دانیم محرم هستیم یا نامحرم؟ خودی هستیم یا غیر خودی؟ درون یک ارتباط هستیم یا بیرون آن؟
اعتماد سبب می شود که ما بتدریج عمیق ترین لایه های وجود خودمان را در معرض دید و بازدید طرف دیگر رابطه قرار بدهیم.
در صورتی که وقتی با یک دروغ و یا دو رنگی و یا نیرنگ، دیوارهای اعتماد فرو می ریزد و احساس عاطفی ما مانند حلزونی به درون صدف وجودمان می خزد و ما با آن دیگری که دروغ را به رابطه آورده قطع حسی می کنیم.
این بیرون آمدن ها و به درون خزیدن ها وقتی چندین بار تکرار شد، ما را گرفتار نوسانات Mood می کند و ما دائم در حال امیدواری و ناامیدی بسر می بریم و سامان بخشیدن باین و ضعیت روحی کار آسانی نیست. 

بهترین شکل بر خورد با دروغ پرداز و متقلب و پنهان کار چیست؟
دوباره باید به رابطه بیاندیشیم.  اگر ارتباط ما با اینگونه افراد زیاد نزدیک نیست، ما می توانیم رابطه را کمتر و کمتر کنیم و یا با آگاهی از واقعیت ارتباطی او، مواظب احساس و یا امکانات مادی و معنوی خود باشیم.  با اینگونه افراد هیچ وقت نباید گرفتار خوش خیالی شد.
باید دانست که ما قدرت عوض کردن آنها را نداریم و مسئله گاهی جدی تر از آنست که ما خیال می کنیم.
و اما در مورد عزیزان و نزدیکانی که چنین گرفتاری و عادت خرابکارانه ای دارند چه باید کرد؟
اگر با یکی از این افراد زندگی می کنیم باید اصول زیر را رعایت کرد.
1- مچ گیری و پلیس بازی ما، آنها را عوض نمی کند، بلکه زندگی چالشی می شود برای ماهر شدن آنها و خشمگین تر شدن ما.
2- عوض کردن آنها کار ما نیست.  باید از متخصص یاری گرفت.  گاه ریشه این مشکلات خیلی جدی است و به دوران گذشته بر می گردد.
3- باید خوش خیال نبود و تمام گاردهای رفتاری را رها کرد و ناگهان شگفت زده شد.  برای دروغ گو، هیچ وقت بار آخر دروغ گویی فرا نمی رسد، مگر درمان کرده باشد.
4- ایجاد ترس و اضطراب در رابطه و تهدید، دروغگو را اصلاح نمی کند، بلکه دروغگو تر می شود. زیرا ترس و اضطراب یکی از عوامل دروغگویی است.
5- با او میتوان صحبت کرد و از حال خود گفت و اینکه اگر اوضاع تغییر نکند، ادامه رابطه مقدور نیست.
6-برای یاری گرفتن و روشن کردن تکلیف خود میتوان از متخصص کمک گرفت.
7- راستگویی از سر ترس و تحت فشار و کنترل، صداقت واقعی نیست، بلکه زمان لازم دارد که دوباره دروغ و ریا ظاهر شود.
8- هم حسی با انسان دروغگو که سبب می شود او بداند که ما از شخص او بیزار نیستیم، بلکه عادت و رفتار غیرصادقانه او ما را ناراحت کرده است، گاه به فرد کمک میکند که رفتار خود را جدا از «خود» و وجود خویش ببیند و  متوجه شود که اگر این رفتار تغییر کند، او انسانهایی را بدست خواهد آورد که دوستش دارند.
توجه: دروغگویی های عادتی راباید از نوع دروغگویی های بیمارگونه و پاتولوژیک جدا کرد.  دروغگویی های پاتولوژیک  گاه نتیجه تجربیات دردناک زندگی هستند که هیأت روانی انسان را دگرگون کرده، ولی دروغگویی های عادتی معمولا نتیجه محیطی است که شخص برای  بقاء خود به دروغ و ریا  به صورت یک وسیله و ابزار  پناه برده است و هدف آن دردگریزی و تنازع بقاء است.


برت راندراسل» نویسنده ی سرشناس انگلیسی می گوید «یک زندگی خوب یک زندگی شاد است.  منظورم این نیست که یک انسان خوب لزوماً یک انسان شاد خواهد بود، منظورم این است که یک انسان شاد قطعاً یک انسان خوب خواهد شد.»
لازمه ی شادی، آسایش درونی است و این زمانی به انجام می رسد که فعالیت ها و برنامه ریزی های روزانه ی ما پاسخگوی ارزش ما و نیازهای درونی ما باشند.  برای رسیدن به این مهم ابزارهایی در اختیار داریم که عبارتند از زمان ، فکر و عمل.
کلید واقعی رسیدن به آسایش درونی در این است که چگونه از این سه ابزار به بهترین شیوه استفاده شود.
نگارنده کوشش خواهد کرد بطور خلاصه و در حد گنجایش این مقاله، این سه ابزار را مورد بررسی قرار بدهد.

1- زمان : دو ویژگی خاص زمان در این است که اولاً به صورت مساوی و یکسان بین همه تقسیم می شود.  ویژگی دیگر زمان را می شود در این خلاصه کرد که آن را بر خلاف پول و طلا و اجناس دیگر نمی توان پس انداز نمود.
اگر مردم، هر شبانه روز، از  این چک 24 ساعته که همه افراد دریافت می کنند، تا ثانیه ی آخر به بهترین وجهی استفاده نکنند، پس مانده ای برای روز دیگر باقی نخواهد ماند.  علی رغم این دو ویژگی، متاسفانه اغلب انسان ها به زمان کم بها داده و ارزش واقعی اش را آن طوری که باید و شاید درک نمی کنند.
اگر کسی به کیف پول ما دستبرد بزند، ما حساسیت بسیار تندتری نشان خواهیم داد تا اینکه کسی به وقت ما دستبرد بزند.
بیشتر مواقع، ما به دیگران اجازه می دهیم که وقت ما را با مسائل غیرمهم و غیرضروری تلف کنند و اغلب خود ما هم در این کار با آنها همدست می شویم.
طبق آمار بدست آمده در امریکا بطور متوسط روزانه 4,5 ساعت از وقت مردم به تماشا کردن تلویزیون سپری می شود.  با توجه به اینکه وقت آزاد ما پس از کارهای حرفه ای، خواب و خوراک، رانندگی و غیره به حدود 6 ساعت می رسد، تماشا کردن تلویزیون 75 درصد وقت آزاد را به خود اختصاص می دهد.  البته اگر تلویزیون جنبه ی آموزشی داشته و از آن به شیوه ی مطلوب استفاده شود بسیار هم مفید است، ولی در صورتی که از آن به عنوان وسیله ی وقت گذارانی و یا وقت کشی استفاده شود، بسیار زیان آور خواهد بود.
مجله ی «تایم» چند سال پیش مقاله ای به عنوان «قحطی  زمان» چاپ کرده بود. کلام کلی این مقاله در این خلاصه شده بود که آیا ما دچار یک قحطی زمان شده ایم؟
البته نگارنده  چندان با واژه قحطی زمان موافق نیست زیرا واژه ی قحطی به معنی کمیابی است.  زمان کمیاب نشده است. 24 ساعت شبانه روز از همواره در اختیار ما بوده و خواهد بود مسئله ای که فرق کرده، چگونگی استفاده از کیفیت زمان است نه کمیت آن.
ما بطور یقین برای همه ی کارهایی که می خواهیم انجام بدهیم وقت نخواهیم داشت، ولی برای مهم ترین آنها همیشه وقت لازم را پیدا خواهیم کرد.
بیشتر افرادی که از نداشتن وقت شکوه می کنند با این مسئه روبرو هستند که کارهای مهم و شاید غیرضروری را قربانی  کارهای ضروری ولی غیر مهم می کنند.
بدیهی است کارهای ضروری را باید به انجام رسانید، ولی هنر مدیریت بر زمان، روی این پایه استوار است که به کارهای مهم جنبه ی ضروری داد و آن ها را در لیست برنامه ریزی روزانه خود قرار داد.  در جواب اینکه کارهای مهم از کجا سرچشمه می گیرند باید گفت که این کارها باید پاسخگوی ارزش ها و نیازهای درونی ما باشند. این ارزش ها بطور یقین در درون ما وجود دارند، ولی در اغلب اوقات شناسایی نشده اند.
ما چنان در گیر کارهای روزانه ی خود هستیم و اغلب وقت خود را صرف کارهای روزمره می کنیم که دیگر وقتی برای بخود اندیشیدن نمی ماند.  این می تواند حتی انسان را به سرحد بیگانگی از خود هم برساند.  ذهن ما مبهم می شود و اگر از ما سئوال شود که هدف شما از زندگی چیست برای آن پاسخ مشخصی نداریم.  زندگی بی هدف، انگیزه ای برای زندگی کردن باقی نمی گذارد و انسان را تا حد افسردگی پیش می برد.

ارزش های درونی ما از نیازهای ما سرچشمه می گیرد و زمانی به آسایش درونی می رسیم که برنامه ریزی و فعالیت های روزانه ما، با این ارزش ها هماهنگ شده باشد.
«ابراهام ماسلو» روانشناس سرشناس، نیازهای کلی بشر را به چهار بخش تقسیم می کند.
1- نیاز فیزیکی: که از نیازهای اولیه ی انسان برای زندگی کردن است، همانند تغذیه و پوشاک، نیاز جسمی و نیازهای مربوط به سلامتی.
2- نیاز اجتماعی: یعنی نیاز تعلق داشتن به یک گروه و یا نیاز دوست داشتن و دوست داشته شدن.
3- نیاز ایمنی:  بدون امنیت درونی و برونی  انسان نخواهد توانست از استعدادها و خلاقیت های خود استفاده لازم را بعمل آورد.

4- نیاز جلب توجه کردن:  این نیاز از بطن کودکی در انسان وجود داشته و در سنین بالا به اَشکال گوناگون ادامه پیدا می کند.
در حقیقت این  نیازها انگیزه های لازم را برای به حرکت در آوردن چرخ زندگی تولید می کنند.  اگر این نیازها در یک زمان برآورده شود، چرخ  زندگی بصورت نرم و آرام به حرکت خود ادامه می دهد و این انسان را به شادی که زاییده ی آرامش درونی است می رساند.
حال اگر در یکی از این نیازها خللی یا کمبودی رخ بدهد، چرخ زندگی همانند چرخ یک اتومبیل لنگ می زند و  در نهایت  از حرکت باز می ایستد.  تلاش انسان در این خواهد بود که تمام سعی و کوشش خود را معطوف به آن نیاز کند وبتواند چرخ زندگی را دوباره بحرکت در آورد.

2- فکر و عمل: سمت و سوی چرخ زندگی خودکار نیست و باید مسیر آن را هدایت کرد.  سئوال در این است که چه عاملی این مسیر را هدایت می کند.  این عامل چیزی  جز دیدگاه ها و باورهای ما از  زندگی نیست که از تفکر ما سرچشمه می گیرد.
انسان ها در حقیقت در نیازهای کلی خود با هم مشترک هستند، ولی در شیوه رسیدن به این نیازها با هم متفاوتند.  زیرا دیدگاه ها و باورهای آنها از زندگی، با هم فرق می کند.  و چون این دیدگاه ها و باورها فرمان چرخ زندگی را بعهده دارند، برای رسیدن به نیازهای کلی، این چرخ را به مسیرهای گوناگون حرکت می دهند.  گاه این چرخ به سمت نیازهای مالی و گاه بطرف نیازهای معنوی، هنری و فرهنگی کشیده می پشود.  دیدگاه های انسان را نمی شود به آسانی دید زیرا در وجود انسان نهفته هستند.  از عمل انسان است که می شود به دیدگاه های او پی برد، چرا که عمل انسان نماینده ی دیدگاه ها و باورهای اوست.
شاخص های زمان، تفکر و عمل کاملاً بهم وابسته هستند.  کمبود هر شاخصی، دو شاخص دیگر را از کار بُرد می اندازد.  بدون زمان، فرصتی برای تفکر و عمل نمی ماند و بدون تفکر، زمان به بیهودگی میگذرد.
تا زمانی که اهداف و برنامه ریزی های خود را به مرحله ی عمل و اجرا نگذاریم، نتیجه ای حاصل نمی شود و اهداف و برنامه ریزی های بدون عمل، آرزو و خیالی بیش نیست.  زمانی اهداف و برنامه ریزی های ما به نتیجه می رسد که آنها را به مرحله ی اجرا درآوریم.  حال این نتیجه ها یا ما را به سمت برآورده کردن نیازهایمان می برد که در این صورت نشان دهنده ی آن است که دیدگاه های ما نسبت به مسائل روز واقع گرایانه بوده است و ما را به آرامش درونی نزدیک می کند. اگر نتیجه و حاصل اعمال ما، در جهت نیازها حرکت نکند، باید در دیدگاه های خود تجدید نظر کرده و آن ها را در جهت پیشبرد و همسو کردن آنها به نیازهای خود منطبق سازیم.
در سه ماه گذشته بحث درباره خود شیفتگی و خاستگاه اولیه ی آن بود و بطور بسیار مختصر به نقش تجربه یا حوادث زندگی در فرم بخشیدن به ارتباطات سلول های عصبی مغز و بده بستان هایی که حافظه ثانویه و حافظه فردی را ایجاد می کند پرداختیم.
اگر سئوال کنید که چرا بحث حرمت و ذات و اعتماد بنفس را با سازمان مغز و شیوه عملگرد تجربه و ژن آغاز کردم، پاسخ این است که مطالعات جدید روانشناسی اعصاب، پاسخ های تازه ای در شناخت رشد سالم و شروع اختلالات عاطفی، رفتاری در اختیار ما گذاشته است. بسیاری از تئوری های روانشناسی از طریق فعل و انفعالات شیمیایی مغز بازبینی و فهمیده می شوند. متخصص امروزی پاسخ های روشن تری دارد که چرا وقتی کودک محبت می بیند وامنیت احساس می کند، آزادی های مناسب در اختیارش گذاشته می شود ، در خانواده ای آرام و مراقب بزرگ می شود، اعتماد بنفس دارد و انعطاف پذیری بیشتری در برابر مسائل زندگی از خود نشان می دهد.
حافظه فردی در رابطه با رخ دادهای زندگی که بیوگرافی کودک یا حافظه بیوگرافیک خوانده می شوددر پایان سنین کودکستانی فرم می گیرد و کودک با قصه زندگی خود ارتباطی با ثبات پیدا می کند. این حقیقت را نباید فراموش کنیم که این قصه زندگی و تصویر ما از خویشتن که حاصل تجربیات زندگی و اثر آن بر عملکرد دستگاه اعصاب ماست، در طول زندگی در حال تحول و شکل پذیری است. تجربیات دردناک، توام با فشار و استرس، تاثیر متفاوتی بر حافظه و خاطره انسان دارد و حوادث تلخ می توانند جلوی عملکرد عادی حافظه را بگیرند و یا نشانه سازی های غیرعادی حافظه را سبب گردند. بعنوان مثال یک حادثه دردناک می تواند در سطح حافظه اولیه یا  تجربه شود ولی جلوی فعالیت حافظه ثانویه که در «هیپوکامپوس»صورت می پذیرد بگیرد. چنین حوادثی می تواند موجب ترشح و تولید مداوم هورمون فشار و استرس شوند و بر پیام آوران شیمیائی مغز یا (نوروتراسمیترز) اثر بگذارند و این وضیعت شیمیایی مغز راه را بر فعالیت «هیپوکامپوس» که کارش برقراری ارتباط و فهم پدیده های واقعی است، می بندد. دریافت های حافظه اولیه یا خام بدون دخالت و حضور حافظه ثانویه منبع اصلی چیزی است که  یا یادآوری خودکار صحنه های دردناک خواند می شود. در موارد خفیف تر تجربیات ناخوش آیند، موجب نوعی انجماد ذهنی، کله شقی و انعطاف ناپذیری در فرد می شوند.
این انعطاف ناپذیری و نوعی انجماد در زمان و مکان خاص، یکی از دلائل بسیار مهم کاستن از حساسیت و حضور عاطفی فرد است و اگر این فرد مادر و پدر باشند، این خاصیت ذهنی سبب می شود که والدین قادر نباشند که حال و احساس فرزند خود را دریابند و ارتباطی حسی با او داشته باشند.
این حالت والدین برای کودکان بسیار یاس آور و دردناک است زیرا تماس حسی و فهمیده شدن از جانب والدین، از بزرگترین نیازهای کودک غیر کلامی است (کودکی که هنوز زبان باز نکرده).
موضوع بسیار مهم در زندگی انسان این است که درک ما از واقعیت چگونه صورت می گیرد. پاسخ روانشناسی علمی و مدرن این است که حوادث و قصه های زندگی ما از آن حوادث، درک ما را از واقعیت رقم می زنند. در زندگی فردی و حتی زندگی قومی، قصه های ما یا معنایی که به حوادث می دهیم واقعیت های ذهنی ما می شوند.
بگذارید مثالی بزنم: دوستی با ما قرار ملاقات دارد و نیمساعت از ساعت مقرر می گذرد و او هنوز در محل موعود حاضر نشده است.
فردی که انتظار می کشد، این تاخیر را به چند نوع می تواند معنا کند و هر معنا عاطفه ای خاص در او ایجاد خواهد کرد و لذا رفتاری خاص از او ناشی خواهد شد. مثلا اگر در مدتی که او انتظار می کشد، این افکار در ذهن او حضور داشته باشند که علت تاخیر این است که دوست، اهمیت چندانی به او نمی دهد، برای او احترام قائل نیست،موجودی از خود راضی و متکبر است، شوق دیدار او را ندارد، احساس خشم، کینه، و میل به انتقام و مقابله به مثل، واقعیت ذهنی و عاطفی فرد می شود. در حالیکه اگر افکار شخص منتظر، فقط متوجه این باشد که حتما اتفاقی افتاده که شخص بر خلاف میل و خواسته خود در محل حاضر نیست، احساس نگرانی و همدردی ذهن فرد را تسخیر می کند.
چرا فردی این تاخیر را به شکل نمونه اول تجربه می کند و فرد دیگر به امکان دوم می اندیشد،تجربیات قبلی و قصه های زندگی فردی ماست. تک تک ما انسان ها، قصه ای داریم یگانه و یکتا و همین تجربیات و قصه ها هستند که درک ما را از «خویشتن» و روابط ما را با دیگران رقم می زنند. حوادثی که برای ما اتفاق افتاده و اثری که آن حادثه در دنیای درونی ما بر جای گذاشته است، عاملی بسیار موثر در شکل بخشیدن به رفتارهای ماست. و خوشبختانه هر قدر در فهمیدن این حوادث و تجربیات دقت کنیم و زوایای تاریک آنرا با ذهنی باز و بالغ بازبینی کنیم، قصه ها و شرح حال زندگی ما رشد و تکامل پیدا می کند.
کودکان سعی می کنند که حوادث زندگی و تجربیات خود را بفهمند، ولی بزرگترین عامل یاری دهنده در این فهم و تجربه، وجود بزرگسالی حساس، حامی، فهمیده و مهربان است که به کودک جرأت و دلگرمی روبرویی با تجربیات گنگ و مبهم زندگی را می دهد. بدون حضور و حمایت این جفت عاطفی بالغ، کودک می تواند در برابر حوادث ناخوش آیند زندگی آشفته و پریشان و یا شرمنده و خجالت زده بشود.
مغز انسان حتی از طفولیت قادر است که تجربیات تکراری را به ذهنیت تبدیل کند. مدل های ذهنی نقش کانال های خبری و یا عدسی هایی را بازی می کنند که ناخودآگاه، ادراک ما را از دنیای اطراف شکل می بخشند، آن ها نمایندگان حوادث قبلی هستند که حوادث حال و آینده را برای ما معنا می کنند.
همین عدسی های عاطفی است که در ما باور، تعصب، نگرش و طریقی که ما به دنیا نگاه می کنیم را سبب می گردد. این مدل های ذهنی، بخش بنیادی حافظه اولیه و فطری است و برای همین است که ما آگاهی از عملکرد آن نداریم، ولی عوارض آنرا در عمل مشاهده می کنیم.
تنها راه رهایی از این قدرت های مرموز و ناشناخته درونی، رسیدن به واقعی ترین قصه از حوادث گذشته زندگی است. آگاهی، ما را از سایه های مزاحم گذشته آزاد می کند، زیرا این آگاهی منجر به درک عمیق تر ما از واقعیات و بیرون آمدن از تخیل، توهم، انکار و سرکوب واقعیات می شود، کاری که خودشیفته بعنوان تنها طریق زیست می شناسد. مطالعات بازشناسی حافظه نشان می دهد طریقی که ما ادراک می کنیم بستگی به تجربیات ما در زندگی دارد. این ادراک هم به گذشته و هم به حال و هم به پیش بینی آینده بستگی دارد. به همین دلیل است که دریافت های کودک انسان از اولین تجربیات ارتباطی با مادر و پدر و یا کسی که این نقش را ایفا می کند، سهم مهمی در ادراکات او از دنیا در بقیه عمر دارد. اما خوشبختانه تجربیات مثبت زندگی در هر دوره ای از عمر می تواند ادراکات جدیدی را ایجاد و ذهنیت فرد را فرمی نوین ببخشد. این تغییر بدنبال برداشت نوینی از پدیده های دنیای اطرف صورت می گیرد که موجب تغییراتی در شیمی مغز و شکل ارتباطات عصبی است.
در سال 1999 بود که برای اولین بار انسان به این راز بزرگ پی برد که بر خلاف تصور قدیمی،انسان با تعداد ثابتی از سلول های مغزی بدنیا نمی آید، و تا میانسالی سلول های جدید عصبی از ساقه عصبی جدا و پس از بلوغ به سمت بخش خاکستری مغز یا کورتکس می رود و لذا سلول های تولید شده قادرند که بر ارتباطات عصبی مغز اثر بگذارند.
باین ترتیب باید گفت که اگر چه حوادث دوران کودکی بسیار مهم هستند و طرح ارتباطات سلولهای مغزی را می ریزند و بیوشیمی مناسب با آن طرح را تولید می کنند، ولی انسان هرگز قربانی، محکوم، اسیر و گرفتار گذشته نیست و از طریق بازبینی حوادث و فهم متفاوت از قصه زندگی خود، قادر است به آگاهی جدیدی برسد که این آگاهی بر عواطف و معنا سازی او از پدیده های زندگی اثر می گذارد.
در این ماه در واقع شالوده بحثی را ریختیم که در ماه آینده بما یاری خواهد کرد تا تشکیل و تغییر حرمت ذات و اعتماد بنفس را بهتر بفهمیم و به اصول اولیه پرورش کودکانی با اعتماد به نفس و خود پذیر، آشنا شویم. 
تا ماه دیگر خدا نگهدار
در ماه های قبل از چند نمونه آدم دشوار و تأثیر زندگی در کنار آنها نام بردیم.  در این شماره دو نمونه دیگر از آدم های دشوار یعنی انسان های حسود و کنترل کننده و انسان های بی مسئولیت و «هردم بیل» سخن خواهیم گفت.
گروه اول آدم های حسود و کنترل کننده.
یک نمونه ی واقعی: خانمی 54 ساله می گوید «دیگر جانم به لبم رسیده و طاقت زندگی با این مرد را ندارم.  17 ساله بودم که با او ازدواج کردم و صاحب 4 فرزند شدیم و سی و چند سال در نهایت پاکی و وفاداری با او  زندگی کردم.  ولی همیشه با حسادت های بیمارگونه خود مرا آزار می داد.  در شب عروسیِ برادرم، برای چند لحظه برادرم با من رقصید و او تمام شب با من  قهر کرد و فردای آنروز بدون اطلاع به سفر رفت و خانم منشی او به من خبر داد که او به اروپا رفته، و خلاصه بعد از بازگشت و گفتگوی بسیار، بمن گفت که مرا تنبیه کرده تا دیگر یادم بماند که با مردی نرقصم.
اگر عمویم به خانه ما میامد و مانند پدر مرا در آغوش می گرفت مصیبت بر پا می شد.  گاهی با وقاهت تمام به عمو جان می گفت که حق ندارد زن مردم را بغل کند.  و عموی هشتاد ساله من می گفت: «بچه برو خودت را معالجه کن».
ماجرا بدتر هم میشد، کم کم پسرهای ما بزرگ می شدند و دائم ما را می پائید.  اگر من به اطاق پسرها می رفتم، ناگهانی به اطاق می آمد و حالتی داشت که می خواهد مچ ما را در حال ارتکاب جرم بگیرد.
به لباس من، بلندی و کوتاهی دامن، باز یا بسته بودن یقه، میزان آرایش  دایم ایراد می گرفت و خلاصه جایی نبود که من با خیال راحت چند ساعتی خوش باشم.  
بچه ها به او می گفتند که گرفتار بیماری حسادت و سوءظن است ولی او به آنها فقط فریاد میزد و از صحنه بیرون میرفت.  فقط وقتی با من خوشحال بود که فقط من و او تنها با هم باشیم.  تمام شعرهای فارسی که حکایت از انحصارطلبی و حسادت عاشقانه می کرد از حفظ بود و برای من می خواند.  همیشه ادعا می کرد که چون عاشق است، حسود هم هست.  ولی من خیلی خوب احساس میکردم که رنج من به او رنج نمی دهد، و خوشحالی من او را سخت عصبانی می کند.
آخرین حادثه زندگی ما که سبب شده من خانه و آشیانه ی خود را ترک کنم این بوده که دختر و داماد من که هر دو دانشجوی پزشکی هستند، برای چند ماه در خانه ی ما زندگی می کردند   و این موضوع توسط خود او پیشنهاد شده بود.  ولی هر روز او چیزی را بهانه می گرفت و تن مرا می لرزاند.  یکروز می گفت، نگاه داماد مرا تعقیب کرده و دیده که او مرتب به ساق پای من نگاه می کند و باین بهانه خواست که من در خانه شلوار بپوشم.  بعد موضوع تنگی و کشادی شلوار مطرح شد و خلاصه هزار ایراد دیگر.  روزی دامادم گفت که احساس می کند شوهرم از او عصبانی است.  از خجالت نمی دانستم چه بگویم که دخترم به دادم رسید و گفت «پدر من مردی حسود و کنترل کننده است و متأسفانه مادرم هم هیچ وقت آنقدر قوی نبوده که جلوی او بایستد.  بهتر است ما جایی را موقتاً اجاره کنیم و از اینجا برویم که در غیر اینصورت پدر به مادر فشار زیادی خواهد آورد».  
کلمات دخترم مثل پتکی به سرم فرود آمد، زنی در سن 56 سالگی هنوز باید نگران حسادت های کودکانه ی همسرش باشد و حال و روزگارش مانند یک «یو یو» در دست او بالا و پایین برود.
حالم سخت پریشان شد و گریه ام گرفت.  دخترم کنارم آمد و گفت مادر خودت را ناراحت نکن،  برای ما جا قحط نیست.  حرف های او آرامم نمی کرد.سخت بفکر رفته بودم.  حسادت و کنترل او را دنبال می کردم تا ببینم از چه زمانی آغاز شد و من از کجا متوجه حال او شدم.  خوب که فکر کردم دیدم ازاولین روزهای آشنایی ما، نشانه ی این بیماری دیر درمان در او بود.  یادم هست برای اولین بار بلوز یقه گلابی من را در سن 17 سالگی که نامزد ش بودم پاره کرد که دیگر نپوشم.  ولی من چقدر خوشحال شده بودم که او اینقدر عاشق من است و غیرتی می شود.  وقتی در دوران نامزدی به سینما می رفتیم سه بلیط می خرید که خودش یکطرف من بنشیند و طرف دیگر خالی باشد.  با چه افتخاری این قصه را برای دختران همسن و سال خودم تعریف می کردم و آن بدبخت ها چقدر حسرت می خوردند که مردی با این شدت عاشق آنها نیست.
آخر دختران 17 ساله چقدر می دانند و چقدر می شناسند خلقیاتی را که ریشه ی بیماری و نشانه ی خطر است؟
برای این مسئله چه کس و یا چه چیز را باید ملامت کرد؟  ازدواج در سن کم؟  عدم آگاهی از نشانه های خطر؟  نبودن استقلال مالی برای زنان که دست از سوختن و ساختن بردارند؟  ارزش های فرهنگی غلط که زن را تشویق به سازگاری های نا سالم می کند و... آیاهای دیگر.

آنچه در بالا خواندید یک قصه ی واقعی است و یقیناً یک مشت است از هزار خروار.  بهتر است به پی آمد زندگی با این انسان های دشوار بپردازیم:
زندگی با انسان حسود و کنترل کننده ما را دائم در اضطراب و تشویش نگه می دارد و ما گروگان احساس حسادت او می شویم.  هر وقت و به هر دلیل این حسادت گُل کند، روزگار ما تیره می شود و لذا از ترس ظهور مجدد این بیماری و واکنش های آن، ما گرفتار نوعی ندانم چکاری و گیجی و منگی می گردیم.  قدرت انتخاب و اختیار از دستمان میرود و از آغاز و انجام هرکاری که احساس مان طالب آن است وحشت داریم.  اگر مجبور به ادامه این زندگی هستیم و یا اگر آنقدر بی حس و کرخ شده ایم که دیگر خواستن را فراموش کرده ایم در این زندگی می مانیم و بتدریج گرفتار افسردگی و اضطراب می شویم.  گاه این افسردگی و اضطراب، بصورت درد های بدنی یا «سایکوسوماتیک» ظاهر می شود.  در مواردی که ما خشم خود را فرو می خوریم، احتمال این هست که نوعی پرخاش جویی غیر علنی و کینه ی مرموز در ما بر علیه کسی که منبع آزار ماست، شکل گیرد و آنوقت او به گونه ای علنی و ما بگونه ای غیر آشکار در صدد آزار یکدیگر بر می آییم. 
بقول مولانا:
 چو آب آهسته زیر که در آیم                   بنا گه خرمن که در رُبایم
روابطی که گرفتار این دنیامیسم باشند خیلی سخت یا شاید هرگز راه به آبادی نمی برند و طلاق های علنی و آشکار و یا طلاق های پنهان، اجتناب نا پذیر می شود.

نوع دیگر آدم های دشوار، نوع بی مسئولیت و هردم بیل است. 
زندگی در کنار این افراد مثل مسافرت بدون مقصد و بدون نقشه است.  هیچ برنامه و کنترلی در دست نیست. نه مسئولیت ها را میتوان تقسیم کرد، نه روی حرف و تعهد او می شود حساب کرد و نه قول و قرار او.
اگر زندگی، بخصوص نوع خانوادگی آن، احتیاج به یک بزرگسال دارد تا بار زندگی را تقسیم کند، زندگی با این افراد روی شانه ی یک بزرگسال می گذرد.
فرد هر دم بیل هر وقت که دلش بخواهد از مسئولیت شانه خالی می کند.  حساب و کتاب سرش نمی شود و فشار و توقع او را سخت عصبانی می کند. برای  او هر کار کرد که کرده و هر کار که نکرد، چرا  و پرسش ندارد. معمولاً تفریح و خوشی را بیشتر از مسئولیت و سختی دوست دارد. 
آدم بی مسئولیت و هردم بیل قصد آزار شما را ندارد، ولی چون قابل اعتماد نیست، چون نمی شود رویش حساب کرد، چون هر وقت بخواهد جا خالی مید هد، چون هزار و یک فلسفه می بافد که از زیر مسئولیت شانه خالی کند، سبب رنج و عصبانیت بسیار در شما می شود.  گاه وعده های تو خالی او شما را امیدوار می کند، ولی مدت این امیدواری طولانی نیست و باز شما می مانید و احساس فریب یا حتی حماقت.
زندگی با این افراد سبب خشم زیادی می گردد و متأسفانه این خشم ما را نیز می تواند به بیراهه بکشد و ما نیز موجودی نق نقو، همیشه ناراضی، بی ادب و گستاخ و پرخاشگر بشویم که مجموعه این حالات از نوعی عجز سرچشمه می گیرد.  اگر مجبور به زندگی با این افراد هستیم، حداقل باید باین نکات توجه کنیم:
اولاً: بپذیریم که ما قادر به عوض کردن او نیستیم و خشم و عصبانیت نیز چیزی را عوض نمی کند.
ثانیاً: امور مهم زندگی را در کنترل خود داشته باشیم و به همکاری های گاه بگاه آنها دل نبندیم.
ثالثاً: اگر بپذیرند، با هم به روانشاس برویم تا مرزهای مسئولیت های مشخصی که در توان او باشد تعیین گردد و ما توقع بیش از آن نداشته باشیم.
رابعاً: وقتی کاری را درست انجام میدهد، با قدردانی خود او را تشویق کنیم  بر عکس اینکه وقتی غفلت میکرد او را تنبیه می کردیم.
در پایان باید بگویم که زندگی  با این گروه از انسانها راحت نیست، ولی اگر باید با آنها زندگی کنیم، مسئولیت های بیشتری بر دوش ماست و از این بابت باید پذیرای شرایط باشیم و خود را قربانی و محکوم نبینیم، بلکه مسئولیت اقامت در این رابطه را بپذیریم.
--------------------------------------

چه‌وقت مراجعه به روان‌شناس ضروري مي‌شود؟




درمان اختلالات رواني به همان اندازه مهم و حقيقي است كه درمان بيماري‌هاي جسمي. بسياري از اوقات هم نمي‌توان اختلالات جسمی را از اختلالات روانی  جدا كرد. طبق آمار رسمي سازمان بهداشت جهاني علت بيش‌از نيمي از بيماري‌هاي جسمي ناراحتي‌هاي رواني است كه در مدت طولاني با ايجاد اختلال در كاركرد طبيعي بدن   مشكلات و دردهاي جسمي را بوجود مي‌آورند. طبعا هرنوع فشار رواني را نمي‌توان بيماري خواند، و كمتر كسي به محض برخورد با يك بحران رواني فورا به روانشناس رجوع مي‌كند.  در مورد رجوع به روانشناس بخاطر درمان بيماري‌هاي رواني نيز مثل اختلالات جسمي، هركس مدتي را به مدارا با آن آزردگي مي‌پردازد و هنگامي كه فشار آن زيادتر از توان تحمل مي‌شود بدنبال كمك از افراد متخصص مي‌رود. براي مثال وقتي كسي سرما مي‌خورد در ابتداي سرماخوردن سعي مي‌كند با استفاده از ويتامين‌هاي لازم، مصرف نوشيدني‌هاي گرم و استراحت، به بهبود خود كمك كند؛ ولي اگر در عرض دو الي سه روز بهبودي حاصل نشد به پزشك معالج خود رجوع مي‌كند. اولين قدم به سمت بهبودي و تسلط يافتن بر اختلالات رواني نيز همينطور است.  تشخيص اينكه چه زمان مراجعه به روانشناس ضروري مي‌شود به عهده خود فرد است، يعني زماني كه فرد نياز به كمك تخصصي را احساس مي‌كند به روانشناس رجوع مي‌كند. اين نكته به اين معني است كه افرادي به روانشناس رجوع مي‌كنند كه توان تشخيص دارند و مي‌دانند مساله‌اي دارند و اين مساله بايد حل شود. بطوركلي روان‌درماني شيوه‌اي است براي كمك به آندسته از افرادي كه توان تشخيص و مقابله با آزردگيهای رواني را از دست نداده‌اند و شيوه‌اي است براي ايجاد رشد و از بين‌بردن چيزهايي كه رشد فرد را محدود مي‌كنند.
اكثرا وقتي اختلالات  به شكل كهنه درمي‌آيند، يعني زماني كه فرد بدون توجه به آن‌ها فقط «مي‌سوزد و مي‌سازد» و يا راه‌حل‌هايي كه اختيار ميكند به اندازه كافي موثر نمي‌افتند، رفته‌رفته بحران اوليه شكل مذمن به خود مي‌گيرد و در كنار خود بسياري از اختلالات ديگر را مي‌سازد كه ديگر عنان زندگي را از انسان گرفته و زندگي را تلخ مي‌كنند. يك روان‌شناس در درجه اول مشاور بهداشت رواني است. ضرورت رجوع به روانشناس آن وقتي است كه فرد احساس كند در كاري و يا در حل مشكلي احتياج به كمك تخصصي دارد.
اما روانشناسان تنها به مداواي بيماري نمي‌پردازند. آيا كسي كه بخاطر مشكل تمركز فرزندش در مدرسه يا بخاطر امور تربيتي فرزندش و  يا بخاطر اختلافات خانوادگي‌اش راه‌هايي را خود آزمايش كرده ولي نتايج مطلوب را نگرفته‌است؛ و يا كسي كه در مورد روابطش با كار، با همكاران، دوستان و غيره با مشكلاتي روبرو است؛ و يا كسي كه در مورد انتخاب شغل آينده‌اش مردد است، احتياجي به كمك تخصصي ندارد؟ طبيعي است كه براي همه اين امور مي‌توان به روانشناس مراجعه كرد.



  
شيوه‌هاي كار در روانشناسي باليني


روان‌شناسي باليني و يا كلينيكي يكي از شاخه‌هاي كار در روانشناسي است كه منحصرا به شناخت و مداواي بيماري‌هاي رواني می پردازد.
  اين نكته به اين معنا نيست كه آدم بايد مبتلا به اختلالات شديد رواني باشد و يا علائم شديد بيماري از خود نشان دهد تا براي مداواي آنها به مطب روانشاس رجوع كند. هر فردي در رابطه‌اي متقابل با محيطِ زندگي‌اش بسر مي‌برد و مدام در حال تاثيرگذاري و تاثيرگرفتن از محيط زنذگي‌اش است. به اين معنا هر فردي داراي يك دنياي درون و يك دنياي بيرون است كه شكل‌دادن به هردوي آن دنياها با روابطي كه خاص خود آن فرد هستند و توسط افکار, احساسات و رفتارهای وي ساخته و بكار گرفته مي‌شوند صورت مي‌گيرد.  
بااين توصيف بسياري از اوقات در راه درست‌كردن تعادل بين اين دو دنيا چيزهايي سخت‌جاني مي‌كنند وتوان انسان را بيش‌از حد محدود كرده و فشارهاي زيادي را بوجودمي‌آورند كه براي حل آنها انسان احتياج به كمك پيدا مي‌كند. اشکال اين گونه کمکها بسيار متفاوت است اين كمك مي‌تواند بصورت گپي ازته دل و حمايتی واقعی از طرف دوستي كه واقعا دوست است صورت بگيرد و گاهي از اوقات اين کمک حتما بايد بصورت كمكي تخصصي و توسط متخصص باشد


در کار بالینی با مراجعین به مطب های روانشناسی سه شکل اصلی برای برگزاری جلسات روان درمانی وجود دارد که بنا به نوع مشکل و بهترین راه برای کار بر روی آنها هر مراجعه کننده با یکی و یا با هر سه این شکل کار آشنا می شود. این سه شکل در زیر قدری توضیح داده شده اند.

روان‌درماني فردي

منظور از روان‌درماني فردي آن شكلي است كه فرد با روان‌درمانگر خود در جلسات ملاقاتي كه فقط آن دو در آن شركت مي‌كنند حضور مي‌يابد. در روان‌درماني فردي اين امكان فراهم مي‌آيد كه فرد با احساسات و افكار خود آشنايي عميق بيابد، به علت وجود آنها پي‌ببرد، روابط فردي خود را با ديگران و با چيزهايي كه زندگي جمعي را مي‌سازند آشكارتر درك كرده و آنها را بهتر بشناسد و در نگاه كلي شخصيت خود را بهتر درك ‌كند. تنها بعد از اين مرحله است كه فرد مي‌تواند براي رفع مشكلاتي كه وي را فرسوده كرده‌اند اقدام كند، بدون اينكه مانند گذشته دائما حالت ضعف، ناتواني، درد، خودخوري، سركشي، پرخاش و خشونت و غيره جلوي رفع مشكلاتش را بگيرند.
سرعت و شكل رفع مشكلاتي كه هر شخصي براي كنارآمدن با آنها به روانشناس رجوع مي‌كند از فرد تا فرد متفاوت است. ولي بصورت كلي مي‌توان گفت كه رهايي از مشكلات يعني يادگيري جديد، يعني يادگيري چيزها و روابط به نوعي ديگر، به نوعي كه ديگر فرد دست وپابسته اسير مسائلش نباشد. اين يادگيري روندي است كه سرعت و كيفيت آن در جريان روان‌درماني كاملا بعهده خود فرد است و روان‌درمانگر بحكم كسي است كه تشريح اين راه، نحوه شروع آن، پيش‌بردن آن و به سرانجام رساندن آنرا حمايت مي‌كند.
 
  روان‌درماني گروهي

روان‌درماني گروهي شكل ديگري از روان درماني است كه براي مسائل معيني برقرار مي‌گردد. و معمولا شكل پيشرفته‌تري نسبت به روان‌درماني فردي دارد. براي تشخيص اينكه روان‌درماني گروهي بدرد چه كسي مي‌خورد هر فردي تعدادي جلسات روان‌درماني فردي را پشت سر مي‌گذاردو سپس مي‌تواند به جمعي از كساني كه همان مشكلات را دارند بپيوندد. در اين حال اعضاء شركت‌كننده در گروه رفته‌رفته به شكل روابط نزديك هر عضو ديگر درآمده و هر عضو گروه از حمايت كنترل‌شده اعضاي گروه برخوردار شده و تمام نقش‌هاي جديد و چيزهايي را كه مي‌خواهد يادبگيرد تا به رابطه بهتري با دنياي درون و دنياي بيرون خود دست بيابد در تمرين با ديگران آنها را در خود دروني كند.
 
مشاوره خانوادگي و خانواده‌درماني

در خانواده‌درماني تمام اعضاء يك خانواده به عنوان تك‌تك اعضاء يك سيستم شركت مي‌كنند. در ابتدا فقط مشكلاتي حضور دارند كه تاب و توان يكايك اعضاء را سلب كرده‌اند. هركدام از اعضاي خانواده عليرغم تلاشهاي بسيارشان براي كنترل دامنه مشكلات رفته‌رفته به جايي رسيده‌اند كه نمي‌توانند با يكديگر و بعنوان تك‌تك اعضاء يك سيستم مشكلاتشان را حل كنند. بلكه هركدام با رفتارشان باعث پايدار ماندن مشكلات و سختتر شدن آنها مي‌شوند. 
در اين حال مهم است اشاره شود كه در اينجا چيزي بعنوان تقصير و يا گناه وجود ندارد و اصلا مهم نيست كه چه كسي مسبب مسائل شده‌است. بلكه هدف اول در خانواده‌درماني فهميدن نقش تك‌تك اعضاء خانواده براي برنامه ریزی و ایجاد تغييرات لازم است. در اين شکل از كار درمانی خانواده بعنوان يك سيستم حضور دارد و مي‌آموزد كه راهها و نظم‌هاي جديدي ايجاد كند و آنها را بكاربسته تا اين روابط جديد جانشين روابط قبلي شوند. خانواده بعنوان يك سيستم مي‌آموزد تا بجاي سرپوش‌گذاشتن بر مشكلات كه تنها موجب پابرجانگاه‌داشتن آنها مي‌شود براي يكايك مشكلات راههاي جديدي بيابد. طبيعي است كه شناخت پيدا كردن تك‌تك اعضاء خانواده از روندهاي فكري، احساسي و رفتاري خود و درك نقش و موقعيت خود بعنوان يك عضو از سيستم خانواده در تمام طول روان‌درماني نقش اساسي بازي مي‌كنند.
مشكلات آموزشي و تربيتي که پدر و مادر و فرزندانشان با آن روبرو می شوند نيز در اين شيوه از كار باليني به نحو بهتري نسبت به اشكال ديگر روان‌درماني نتیجه می دهد

بحرانها و موقعيت رواني مهاجرين ايراني در اروپا
جايگاه تئوري‌هاي اسناد و شيوه پاسخ

از حدود دو سال قبل در دانشكده روانشناسي دانشگاه هامبورگ تحقيقي را با همكاري استادان بخش روان‌درماني اين دانشگاه آقايان راينهولد شواب و هاينريش بربالك شروع كرده‌ايم. اين پروژه از مراحل اوليه ساختمان‌سازي تحقيق و طرح فرضيه‌ها و تعيين ابزارات تحقيق گدشته و مرحله همه‌پرسي آن نیز بپایان رسيده‌است. در حال حاضر کار ارزیابی این تحقیق شروع شده است و در آینده نزدیک نتایج حاصله از این تحقیق را در این صفحه مشاهده خواهید کرد.
در اينجا معرفي مختصر اين طرح را ملاحظه مي‌كنيد. 



معرفي مختصر اين پژوهش


زندگي در غربت و جامعه‌پذيري مهاجران در طي چند سال گذشته تبديل به موضوعي بسيار مورد بحث شده‌است. بطور فزاينده‌اي علوم سياسي و اجتماعي و علم روانشناسي اين موضوع را از زاويه‌هاي مختلف مورد بررسي و تحقيق قرارداده‌اند. در غالب تحقيقاتي كه در اين زمينه صورت گرفته‌است برخورد و برداشتي محدودكننده، يكطرفه و بدون شركت دادن موضوع اصلي  يعني شخص مهاجر به چشم مي‌خورد. اين تحقيقات از طرف ديگر با درهم‌كردن مقولاتي مانند مهاجرت، پناهنگي، زندگي در تبعيد و ديگر اشكال مربوط به علل زندگي در كشوري ديگر سعي‌كرده‌اند كه مقوله مهاجرت و جامعه‌پذيري را تنها از زواياي سياسي، اجتماعي و اقتصادي مورد بررسي قرارداده و كمتر به تاثيرات درون‌فردي مهاجرت، يعني آنچه كه فرد مهاجر در باره زندگي خود در مهاجرت فكر مي‌كند و روندهاي رواني‌اي كه از سر مي‌گذراند پرداخته‌اند. از طرف ديگر بسياري از تحقيقاتي كه در اين زمينه صورت گرفته‌اند فرد مهاجر را بعنوان سوژه‌اي خنثي و بدون توان دردست‌گرفتن زندگي خود مورد بررسي قرارداده و از اينروي توانها و استعدادهاي فردي مهاجر را در رودررويي با مشكلاتي كه بخاطر زندگي در شرايطي ناآشنا تاثير مستقيمي در نحو كنارآمدن وي با سؤالات زندگي در غربت مي‌گذارند را  بي‌توجه به كنار گذاشته‌اند. اين درحالي است كه بسياري از تجربيات كار باليني با مهاجران نشاندهند آن هستند كه فرد مهاجر نيز بمانند تمام آدمهاي ديگر براي جواب گفتن به مسائل زندگي روزانه خود از توانايي‌ها و استعدادهاي شخصي خود براي كنارآمدن با آنها استفاده مي‌كنند.
اينكه زندگي  بعنوان مهاجر در كشوري مانند آلمان چه محدوديتهاي اجتماعي، سياسي، حقوقي و اقتصادي‌اي را به فرد مهاجر تحميل مي‌كند در تحقيقات بسيار زيادي كه از اواسط دهه 80 در آلمان صورت گرفته‌است بوضوح نشان‌داده شده‌اند. از سوي ديگر تحقيقات زياد ديگري بيانگر آنند كه عدم امكان كنترل شرايط زندگي تا چه حد عنان زندگي را به مهاجر تنگ كرده‌اند و اين عامل در اين تحقيقات بعنوان سرمنشاء شكل‌گيري بيماري‌هاي رواني توصيف شده‌است. تمام اين تحقيقات هر كدام دستاوردي شناختي براي ترسيم گوشه‌هايي از زندگي فرد را دراخيار مي‌كذارند. نكته‌اي كه هنوز تحقيقات زيادي حول آن صورت نگرفته‌است تاثير و نقش نظام‌هاي شخصيتي فرد مهاجر بر روند تجربه زندگي رواني اجتماعي خود در دل زندگي در مهاجرت است. 
در مركز توجه پژوهش حاضر زندگي درون‌رواني فرد مهاجر قرار دارد در رابطه با چگونگي شكل‌گيري تصوير وي از مهاجرت و جامعه‌پذيري جديد در آلمان. در ابن پژوهش مي‌خواهيم بدانيم كه ايرانيان ساكن آلمان زندگي روزانه خود را چگونه مي‌بينند و براي پاسخ دادن به سؤالات زندگي روزانه خود چگونه تدابيري را اتخاذ مي‌كنند. در كنار اين كار با استفاده از اطلاعات كار باليني با مهاجران ايراني مي‌خواهيم شناخت دقيقتري از چگونگي شكل‌گيري آزرده‌گي‌هاي رواني بدست بياوريم تا با اين وسيله بتوان دستاوردهايي را در سطح پيشگيري و مداواي بيماري‌هاي رواني‌اي كه خاص زندگي ايرانيان در غربت هستند  تعريف كرد كه هم به كار باليني  در روان‌درماني و هم شكل‌گيري طرحهاي توان‌سازي كمك كرد.

در این تحقیق با استفاده از یک پرسشنامه شامل 340 سئوال در عرصه های مختلف زندگی اجتماعی و روانی و قابلیتهای فردی برای روبرو شدن با استرسهای ناشی از جامعه پذیری جدید ایرانیان در آلمان و با استفاده از اطلاعات کار بالینی در مطب به آزمایش فرضیه هایی می پردازیم که همگی در رابطه با فاکتورهای سلامت روانی مطرح شده اند. قصد داریم با استفاده از نتایج این تحقیق به ساختن  برنامه های توان سازی بشکل دوره های آموزشی کمک شود و از طرف دیگر با دست آوردن شاخص های کار بالینی در زمینه تکانه ها و استرسهای ناشی از زندگی در مهاجرت  به کارآمدتر کردن کار بالینی با گروههای اقلیت قومی کمک کنیم.


بچه ها می آموزند آن طوری باشند که زندگی می کنند

بچه ها ...


وقتی با سرزنش و انتقاد زندگی می کنند می آموزند بی اعتماد به خود باشند.
وقتی با خشونت زندگی می کنند می آموزند که جنگجو باشند.
وقتی با ترس زندگی می کنند می آموزند که بُزدل باشند.
وقتی با ترحم زندگی می کنند می آموزند که به خود احساس ترحم داشته باشند.
وقتی با تمسخُر زندگی می کنند می آموزند که خجالتی باشند.
وقتی با حسادت زندگی می کنند می آموزند که در خود احساس گناه داشته باشند.




اما ...

اگر با شکیبایی زندگی کنند بردباری را می آموزند.
اگر با تشویق زندگی کنند اعتماد و اطمینان را می آموزند.
اگر با پاداش زندگی کنند با استعداد بودن و پذیرندگی را می آموزند.
اگر با تصدیق شدن زندگی کنند عشق را می آموزند.
اگر با توافق زتدگی کنند دوست داشتن خود را می آموزند.
اگر با تایید زندگی کنند با هدف زندگی کردن را می آموزند.
اگر با صداقت زندگی کنند حقیقت را می آموزند.
اگر با انصاف زندگی کنند دفاع از حقوق را می آموزند.
اگر با اطمینان زندگی کنند اعتماد به خود و اعتماد به دیگران را می آموزند.
اگر با دوستی و محبت زندگی کنند زندگی در دنیای امن را می آموزند.











بچه شما چطور زندگی می کند و چه می آموزد؟


چه چیزهایی در بوجودآوردن سلامتی و اختلالات روانی در غربت موثرند؟ *
سلامتی و اختلالات روانی (تلقییات و تعاریف) *

شیوه‌ای كه روان ما به آنشكل كار می‌كند *
سلامتی روانی چیست؟ *
اختلالات روانی چیستند و چه شكلی دارند. *
اثر «احساس نااطمینانی در رفتار» در زندگی در غربت *
سلامتی، بحران و اختلالات روانی در یك نگاه *
روان رنجوری بعنوان مجموعه‌ای از اختلالات روانی *
خصوصیات شخصیت افراد روان‌رنجور *
جمعبندی *


این بحث را به چند بخش تقسیم كرده‌ام. در ابتدا برای فهم مشترك از سلامتی و اختالات روانی توضیحاتی را می‌دهم. بعد از آن می‌پردازم به اصلی‌ترین زمینه‌ساز بحرانهای روانی‌ای كه در ارتباط با زندگی در غربت برجسته می‌شوند و سپس به نكاتی می‌پردازم كه باید نشان بدهند كه چیزی بعنوان اختلالات روانی خاص زندگی در غربت وجود ندارد. تز اصلی این مقاله را می‌توان اینطور بیان كرد: سلامتی، بحران و اختلالات روانی سه چیز متفاوت از یكدیگر هستند كه در عین حال می توانند هر سه با هم و همزمان با هم در یك فرد حضور داشته باشند. اینكه كدامیك از این كیفییات در چه مواقعی و تا چه حد در کل حیات روانی فرد دست پیش بگیرند بستگی به چیزی دارد كه آنرا در اینجا بعنوان اصل «تاثیرگداری و تاثیرپذیری متقابل» (beantwortetes Wirken) نام می‌برم و سعی خواهم کرد آنرا در طول مقاله توضیح بدهم.
در طول مقاله تلاش شده است تا با اتكاء به این مدل بتوانیم شناختی اصولی از چگونگی شكل‌گیری بحرانهای روانی و تبدیل آنها به اختلالات روانی بدست بیاوریم. در این رابطه سعی می‌كنم نتیجه‌ای را كه از این مدل برمی‌آید در غالب مثالی در زمینه هیجانهای روانی حاصل از برخورد فرد با شرایط زندگی در غربت بیشتر روشن كنم.


تلقییات عموم: ما انسانها در روند زندگی اجتماعی خودمان با چیزها, پدیده‌ها و معانی آنها آشنا می‌شویم. همیشه به این صورت است که بین پدیده‌ای كه با آن روبرو می‌شویم ( یک شیء و یا یک اتفاق) و بارهای عاطفی و معانی آن تفاوت وجود دارد. این تفاوت بخاطر وجود تفاوت در نگاه افراد به آنها است. هر فردی در زندگی می آموزد که هر چیز و یا پدیده ای برایش چه معنایی دارد. به همین دلیل است كه همواره معانی چیزها و پدیده ها تمام آن پدیده را همانطور كه هست تعریف نمی کنند بلکه آنطوری که توسط فرد برداشت می شود. ما انسانها در جریان جامعه‌پذیری خودمان یاد می‌گیریم كه از طریق بارهای عاطفی و معانی هر پدیده‌ای آنرا در خود درونی کنیم و در ارتباط برقرارکردن با یکدیگر انتظار داریم که طرف مقابل نیز همان معنایی را از موضوعات مورد نظر در خود درونی کرده باشد که ما آنرا آنطور درونی کرده ایم. به این خاطر است که خود پدیده همیشه ناكامل و یا بهتر بگویم از جنبه های خاصی شناخته می شود. از جمله این پدیده‌ها سلامتی، بحران و اختلال روانی است.
اگر شما همین امروز یك ضبط صوت در دست بگیرید و از آدمهای مختلف پیرامونتان بپرسید كه سلامتی و اختلال روانی به نظر آنها چیست، جوابهایی دریافت می‌كنید و اگر بعدا آن جوابها را گروه‌بندی كنید به چند گروه دست پیدا می‌كنید:

یك گروه رفتارها و افكار خلاف رفتار و افكار عموم‌ مردم را نشانه بیماری می‌دانند.
گروه دیگر مشخصاتی را بیان می‌كند كه خود از آنها بدشان می‌آید و نمی‌خواهد خود چنان خصوصییاتی را داشته‌باشد و اگر آن خصوصییات را در کسی ببیند آن خصوصیت را نابهنجار می‌خواند.
گروه سومی را پیدا می كنید كه با قدری مطالعه پیرامون رفتارهای روانی خیلی از رفتارهای دیگران را زیر ذره‌بین قرار می‌دهد و از پشت ذره‌بین‌ با دیدن عكس یك چشم بر روی كاغذ می‌گویند كه این چشم فلانی است. غافل از اینكه مگر آدم میتواند با دیدن دوتا درخت بگوید كه اینجا جنگل است.

رجوع كردن به قضاوتهای عمومی برای شناخت اختلالات روانی كاری بسیار دشوار و پر خطر است. این دشواری و پر خطری شدت می گیرد زمانی كه از همان مصاحبه شونده‌گان بپرسید «خوب به نظر شما اختلال روانی چگونه بوجود می‌آید». آنوقت است كه دیگر مرزی بین سلامتی و اختلال نمی‌توان یافت. چون عموم بر این اعتقادند كه شرایط و فشارهای بیرونی و یا درونی موجب اختلالات روانی می‌شوند. برای مثال به‌وفور می‌بینیم كه كسی به روان‌درمانگر رجوع می‌كند و می‌گوید «من دچار افسرده‌گی شده‌ام چراكه همسرم مرا نمی‌فهمد و یا بچه‌ام با من اینكار و آنكار را می‌كند» و غیره.

این نكته نشان می‌دهد كه معنا و علل بوجود آمدن اختلالات روانی در نزد عموم مردم تحت تاثیر یك نگاه یك بعدی به سلامتی و اختلال روانی است. این نگاه یك بعدی در علم هم وجود داشته و بسیار سالها شیوه فكر متخصصین را نیز تعیین می‌كرده‌است. تنها فرق متخصص یك‌بعدی‌نگر با آدمهای عادی در این است كه متخصص برای نگاه یك‌بعدی خود دلایل و شواهد علمی پیدا می‌كند و آنرا عمق و پهنا می‌بخشد، ولی مردم عادی این یك‌بعدی‌نگری را سطحی و بدون دلیل و برحان علمی قبول می‌كنند.
همین اشاره كوتاه را كافی می‌دانم و در اینجا به این می‌پردازم كه علم با چه تعاریفی در باره بیماری كار می‌كند.


در علم زیست‌شناسی تعریفی را داریم از بیولوژی رفتار انسان كه آنرا تحت عنوان سیستم اكولوژیكی می‌شناسیم. معنای آن این است كه انسان جهان مادی خویش را شكل می‌دهد و در رابطه متقابلی بین خود و محیطی كه آنرا نیز خودش شكل می‌دهد بسر می‌برد. بر محیط تاثیر می‌گذارد و از تاثیری كه بر محیط می‌گذارد مجددا خودش تاثیر می‌گیرد. و این رابطه چیزی است كه منجر به تكامل موجود زنده می‌شود.
شاید در روابط بین‌انسانی و روانی استفاده از كلمه اكولوژیكی (زیستی) قدری بی‌مسمما بنماید. ولی این كلمه در اینجا نیز به این معنا است كه انسان دائما در حال صیقل دادن به افكار, رفتار و احساسات خود است و اینكار را به شكل یك نوع عكسبرداری‌ از دنیای بیرون انجام می‌دهد، سپس دنیای درونش را با آن عكس مقایسه می‌كند از نتیجه اینكار تاثیر می‌گیرد و این راهی است كه بوسیله آن پلی بین دنیای درون و دنیای بیرون خود می‌زند تا دنیای بیرون را از آن خود بسازد و در این راه مجددا و همواره بر پیرامون خود كه خود شكل داده تاثیر می‌گذارد و از تاثیر آن مجددا خود متاثر می شود. این سیر به همین نحو تا انتهای حیات فرد همواره ادامه می یابد.

این سیر دائمی تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابل راهی است كه انسان توسط آن احساس بودن را لمس می‌كند. این سیر را باید به شكل یك چرخه درنظر گرفت كه دائم در حركت است. چرخه‌ای كه بنابر نوع جوابی كه فرد به چیزها می‌دهد و پاسخی كه از پیرامونش دریافت می‌كند به گردش ادامه می‌دهد. هر چیزی در روابط انسانی به همین صورت پیش می‌رود. برای مثال اكنون که شما مخاطب من هستید من نیز در حال شكل دادن به پیرامون خود هستم. به این شكل كه سعی می‌كنم تا با صحبتهایم دنیای فكری‌ای را در اختیار شما قرار بدهم، و امید دارم كه نتیجه این تاثیرگذاری به نوعی توسط عكس‌العملهای شما نسبت به صحبتهای من دوباره به خود من برگردد. یعنی شما آیینه صحبتهای من هستید. و من از طریق عكس‌العملهای شما درمی‌یابم كه چه گفتم.
نكته اصلی در این تصویر از زندگی روانی انسان این است كه انسان همواره مشغول ساختن و شكل دادن به محیط زیست روانی و مادی خود است و در اینراه پاسخهایی را از پیرامون دریافت می‌كند، این پاسخها را با چیزهایی كه در گنجینه تجربیات خویش دارد مقایسه و ارزیابی می‌كند و سپس یا به تایید آن تجارب می‌رسد و یا تحت شرایطی مجبور است در تجربیات خویش تجدید نظر كند و اطلاعات جدیدتری را روانه گنجینه تجربیاتش ساخته و در قدم بعدی از آنها در مقایسه و ارزیابی چیزهای بعدی استفاده كند.
ما انسانها بدون هوشیار بودن به این روند به این وسیله برای چگونه فكركردن خود ساختارهایی می‌سازیم، این ساختارها به شكل نقشه‌هایی در مغز ما در می‌آیند و ما مطابق آنها فكر، احساس و عمل می‌كنیم، یعنی بر پیرامونمان تاثیر می‌گذاریم. بسیاری از وقایع یعنی چیزهایی كه در دنیای بیرون اتفاق می‌افتند اختیارشان در دست ما نیست، شاید هم با جهت فكر و اندیشه ای كه ما داریم و با هدفی كه ما دنبال می‌كنیم هم‌خوانی ندارند. برای اینكه با فكر و هدف ما جور دربیایند ما بر آنها تاثیر می‌گذاریم و آنها را مطابق هدف خودمان صیقل می‌دهیم. به زبانی ساده‌تر: ما بر پیرامونمان آنطوری تاثیر می‌گذاریم كه می‌توانیم و اجازه آنرا به خود می‌دهیم و آن نوع تاثیری را از پیرامون می‌گیرم كه برایش آماده هستیم.
اگر زندگی‌نامه یك فرد را بررسی كنید می‌بینید كه در طول زندگی دو و یا سه هدف پایه‌ای برای كل رفتارهای وی وجود دارد كه این اهداف تا کنون جهت همه رفتارهای وی را تعیین كرده‌اند. چیزهایی كه در زندگی تجربه كرده‌است هركدام مانند حلقه‌های زنجیری هستند كه هركدام از آنها به حلقه قبلی و حلقه بعدی وصل است و نقاط وصل آن حلقه‌ها با یكدیگر توسط آن دو سه هدف اصلی بوجود آمده است. باید بگویم كه این شكل از پیوند تجارب با یكدیگر بر پایه اهداف فرد، نقش اساسی در سلامتی روانی بازی می‌كند.


بنابر مدل رفتاری‌ای كه در اینجا از آن صحبت رفت سلامتی روانی حالت مطلقی نیست كه یا وجود دارد و یا ندارد. در زندگی طبیعی انسان هیچ خط مستقیمی سلامتی و اختلال را از یكدیگر جدا نمی‌كند. انسان همواره در تلاش برای ثابت حفظ موقعیت خویش است. همانطور كه می‌توان در مورد اختلالات روانی دید: انسانِ دارای اختلالات روانی دائم سرگرم ساختن و پابرجا نگهداشتن اختلال روانی خود است (چرا كه این شیوه زندگی تبدیل به یك نوع ساختارفكری و یا نقشه‌عمل شده‌است كه فرد ناخواسته از آن اطاعت می‌كند)، به همین نحو سلامتی روانی هم چیزی است كه باید دائم آنرا ساخت و پابرجا نگهداشت. كار ساختن و پابرجا نگهداشتن سلامتی روانی موضوعی است كه ما انسانها هر روز با آن روبرو هستیم و همواره از چهار چیز كمك می‌گیریم كه در اینجا اندكی آنها را توضیح می‌دهم:

قابلییتها و عملكردهای «خود». (Ich-Funktionen) در این رابطه قابلییتهایی مد نظر هستند مانند توان فكر و عقل، توانِ دریافتهای حسی از محیط (ابتدا به ساكن توسط قوای پنجگانه حسی)، توان قضاوت كردن و سنجیدن، قدرت حافظه و توان تخیل. كیفییات این قابلییتها از یك فرد تا فرد دیگر متفاوت است. ولی شیوه كار این كیفییات بین تمام انسانهای كره‌زمین به یك صورت است. فرق بین انسانها در این زمینه مربوط می‌شود به تمرینی كه روزانه به این قوای خود می‌دهند، به استفاده از این قوا در دریافت واقعییات و به شرایط زیست مادی آنها.
قابلیت گرایش به واقعییت (Realitätsprüfung). به معنای توان مقایسه بین چیزهایی كه در گنجینه تجربیات شخصی هر فردی وجود دارد با آن تصویری از حقیقت كه در هر لحظه در پیرامون ما در حال عبور است. برای این مقایسه ابتدا باید توان درك واقعییت به نوعی شكل گرفته باشد كه انسان چیزی را بعنوان حقیقت مطلق برسمیت نشناسد، بلكه بداند تنها از راه تصویری كه از حقیقت ساخته‌است حقیقت را می‌شناسد و این تصویر نیز همواره تصحیح‌پذیر است.
داشتن تعادل در نظام خودارزش‌گذاری (Die Selbstwertbalance). به معنای اینكه خودارزش‌گذاری انسان هم ـ یعنی چیزی كه توسط آن زمینه‌های اتكاء به نفس انسان شكل می‌گیرد ـ چیزی نیست كه یا وجود دارد و یا خیر، یا منفی است و یا مثبت. بلكه خودارزش‌گذاری نیز چیزی است كه باید دائم ساخته شده و در حال صیقل یافتن دائم است.
چهارمین چیزی كه در سلامتی روانی موثر است مساله هویت (Identität) است. هویت به این معنا كه ما در خلاء نمی‌توانیم بگوییم كه چه كسی هستیم. برای سلامتی روانی ما اینگونه هویت نقشی بازی نمی‌كند كه ملیت ما چیست، كه جنسیت ما چیست، پیشینه فرهنگی ما چیست و یا در كدام خانواده بدنیا آمده‌ایم. حتی هویت چیزی نیست كه در دوره جوانی شكل می‌گیرد و پرونده آن بسته می‌شود. بلكه هویت نیز دائم در حال تغییر است، تغییری كه در تمام طول عمر جریان دارد و زمینه‌ساز آن نوع تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابلی است كه در این راه مدام به موثر بودن خود برسیم.

ساختن و پابرجا نگهداشتن روان سالم در تمام طول عمر بسته به این است كه انسان در هر لحظه چگونه اثری از خود به جای می‌گذارد و چگونه پاسخهایی را از پیرامونش دریافت می‌دارد. انسان در هرنوع برخورد با خود و با پیرامونش از چیزی كه توضیح داده‌شد كمك می‌گیرد. اگر اهدافی را كه دنبال می‌كند مطابق اثری باشند كه از خود به جای می‌گذارد، یعنی اگر بتواند در اثری كه از خود بجای می‌گذارد اهداف خود را نیز بیابد، و اثراتش در جهت اهدافش باشند، طبیعتا پاسخهایی را از پیرامون دریافت خواهد كرد كه وی را در بودن خود تقویت می‌كنند. و این خود رمز سلامتی روانی است.




در مورد اختلالات روانی می‌بینیم كه «تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابل» در فرد بشدت محدود شده‌است. به همین دلیل هم در مورد تمام انواع اختلالات روانی عملكردهای فرد در بعد روانی-اجتماعی دچار دگرگونی‌های زیادی شده‌است.
در آسیب شناسی اختلالات روانی می بینیم كه قابلیت «تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابل» در فرد به شكلی رشد كرده‌است كه هیچ اثر مثبتی را برایش ندارد، یعنی رفتارش در بثمر رساندن خواستش بی‌ثمر است. به این شكل كه برای مثال رفتارهایش یا با هیجان زیاد توام است و یا هیچ اثری از احساس در رفتارهای وی نیست، و یا جنبه‌های پرخاشگرانه و ایرادگیرانه رفتارش بسیار زیاد است. برای مثال وقتی چنین افرادی با كسی روبرو می‌شوند چنان هیجانی در خود احساس می کنند كه مجبورند برای خنثی كردن آن یا بسرعت برق حرفشان را بزنند و بعد از وی دور شوند, یا آنقدر مانند مسلسل و بدون باخبرکردن خود از حالات طرف مقابل از هر دری صحبت می کنند و یا وقتی به کسی می رسند لب از لب باز نمی‌كنند و در درونشان آرزو می‌كنند هرچه سریعتر از آن محیط دور شوند. معلوم است كه این شیوه اثرگذاری هرگز پاسخ و یا پس‌خوراندی را كه انتظارش را می‌كشند بدنبال نمی‌آورد. چیزی كه این نوع اثرگذاری بوجود می‌آورد تشدید احساس نااطمینانی در رفتار است.


نا اطمینانی در رفتار نكته‌ای است كه می‌خواهم در این قسمت قدری بیشتر بر روی آن تكیه کنیم چرا كه تجربه کار بالینی با مراجعان نشان می دهد که این احساس از اصلی‌ترین عوامل استرس‌زا در زندگی بعنوان مهاجر در یك فرهنگ دیگر است.
تحقیقات بسیاری نشان می‌دهند كه مهاجران در رابطه با اثرگذاری‌شان در روابط روانی-اجتماعی احساس نااطمینانی می‌كنند و این احساس نااطمینانی اكثرا باعث می‌شود كه تاثیرگذاری‌ آنها بر پیرامونشان ناروشن باشد و به همین نسبت هم از پیرامونشان پاسخ‌هایی دریافت می‌كنند كه احساس غیر موثر بودن رفتارشان را در آنها تقویت می‌كند. این پاسخ‌های غیركارآمد فشارهایی را به آنها تحمیل می‌كند و آنها به خاطر پرهیز از جریحه‌دار شدن از ارتباط با دیگران دوری می‌كنند و در خودشان فرو رفته و اصل «تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابل» را در دنیایی تخیلی خود پیش می‌برند.
این حالات به همین صورت نمی‌مانند. فرد در این حال رفته‌رفته بدون هوشیاری به آن خود را از روابط پیرامونش كنار می‌كشد و تمام وقتش صرف رودررویی با دنیای درونی‌اش می‌شود، و به نوعی خودمحوربینی می‌رسد و با چیزهای دنیای درونی خودش تنها می‌شود. در جهان درونی تنها با الگوهای فكری خودش روبرو است. این الگوها دیگر نیازی به صیقل پیدا كردن ندارند. معیارهای سنجش و قضاوتش تنها از دنیای درون وی می‌آیند و از اصل مطابقت با واقعییت دور می‌افتند. هر چه بیشتر به اینکار ادامه می دهند زندگی در عالم تخیل را آرامبخشتر می یابند و بیشتر به آن پناه می برند به حدی که به یک نوع گریز دائمی از واقعیت روی آورده و تا حد اختلالات شدید روانی پیش می روند.


طبق نكاتی كه در باره سلامتی روانی گفته شد تاكید كردم كه سلامتی روانی و اختلال روانی توسط هیچ دیواری از همدیگر جدا نمی‌شوند و باید بگویم كه همه ما انسانها در طی مدت شبانه‌روز با افكار، احساسات و رفتارمان بین این دو سطح در حال نوسان هستیم. تفاوت عمده بین فرد سالم و فردی كه دچار اختلال روانی است این نیست كه اولی هیچ مشكلی در افكار، احساسات، رفتار و هیچ فشاری در محیط خود ندارد و دومی تنها پراز مشكل است و بس. فرق بین رفتار بهنجار و رفتار نابهنجار در این است كه فرد بهنجار می‌فهمد چه رفتارهایی با در نظر گرفتن اصل تطبیق با واقعییت برایش ناكارآمد هستند و بنابراین راههایی را در پیش می‌گیرد و به انجام كارهایی دست می‌زند تا چیزها را برای خود كارآمد بسازد. ولی فرد نابهنجار علیرغم آنكه می‌داند چیزهایی عذابش می‌دهند و كارهایی برایش مفید نیستند بدون مكث لازم برای تصحیح چیزها و كارآمدكردن آنها به دنبال مقصر می‌گردد. معمولا چیزی را پیدا می‌كند و شاید هم چیزی را پیدا کند که در بوجود آمدن آن احساسات و افکار سهیم است ولی در آنصورت هم نه توان تغییردادن آنرا می‌بیند، نه عمیقا خواست تغییر دادن آنرا دارد و نه قدمهایی را كه به تغییر آن وضع می‌انجامد بر می‌دارد. برای همین هم می‌بینیم كه فرد بهنجار همواره از دل مسائلی كه وی را در خود گرفته‌اند رفته‌رفته در می‌آید و با در آمدن از آن وضع احساس بشاشیت می‌كند و به خود متكی‌تر می‌شود ولی فردنابهنجار زنجیری را كه به دست و پایش بسته شده‌است مورد نكوهش قرار می‌دهد و آنقدر در آن حال می‌ماند كه دیگر توان بیرون آمدن از آن برایش نمی‌ماند.
وصعت و تعداد مسائلی كه انسانها با آنها روبرو می شوند بسیار زیاد است. چون زنده‌ایم همیشه با بحرانهای متفاوتی روبرو می‌شویم. بحران یعنی در هم ریخته شدن چیزهایی که تا آن زمان کارساز بودند و در عین حال نیاز یک تغییر وصیعتر است بخاطر اینکه چیز و یا چیزهایی نمی توانند به همین حالی که هستند بمانند. اختلافات خانواده‌گی یكی از این بحرانهاست. مشكلات تربیتی فرزندان یكی دیگر از این بحرانهاست. بیكاری بحران است. طلاق و مرگ عزیزان بحران هستند و بسیاری چیزهای دیگر زندگی را بحرانی می‌كنند. شروع زندگی در كشوری غریب هم بحران است و بحرانها به خاطر بحران بودنشان سطح فعالیتی از نوع دیگر و بیش‌از حد معمول را از فرد می‌طلبد تا بتوان با بشاشیت از آنها بیرون آمد.
زندگی در غربت ویژه‌گی‌هایی دارد كه آماده نبودن برای روبرو شدن با آنها به شكل بحرانهایی در زندگی فرد ظاهر می‌شود. وقتی که انسان در این بحرانها قرار گرفت یعنی نیازمند جواب گفتن به ویژه گی هایی است که آن بحرانها را پدید آورده اند. (یکی از این ویژه گی ها ضرورت آموختن زبان و فرهنگ کشور میزبان است تا به این وسیله بتواند در حیات اجتماعی حضور داشته باشد. اشتباه نکنید, حضور در حیات اجتماعی به معنای بی مشکل بودن نیست, بلکه آنجا جایی است که امکان صیقل دادن خود در واقعییات را در اختیار انسان قرار می دهد). وقتی انسان بالغ و بخصوص در مرحله بلوغ وارد کشور دیگری می شود دوباره باید مانند انسانهای کوچک همه چیز را از نو بیاموزد و تجربه کند تا دوباره در زندگی قدم بردارد. چیزهایی که تا به آنزمان یادگرفته است از یک طرف وی را برای یادگیری جدید یاری می دهند و از طرف دیگر برایش سد و محدودیت درست می کنند. نگاه کردن و دیدن چیزهایی که برای یادگیری زندگی جدید سودمندند و کنار گذاردن چیزهایی که سد و محدودیت درست می کنند یکی از لوازم جواب گفتن به ویژه گی هایی است که زندگی در غربت را بحرانی کرده اند. چیزی بعنوان اختلالات روانی خاص زندگی در غربت وجود ندارد. تمام اشكال اختلالات روانی كه در غربت بوجود می‌آیند نیز به دلیل همان نوع افكار، احساسات و رفتاری شكل می‌گیرند كه در شرایط غیر غربت نیز بوجود می‌آیند در كار بالینی با مراجعین می‌بینیم كه شكل و ساختمان جوابهایی كه فرد به بحرانهای زندگی در غربت می‌دهد تا همسان همان جوابهایی است كه فرد به بحرانهای زندگی‌اش تاقبل‌از آمدن و شروع زندگی در فرهنگی غریب می‌داده و در همان جا نیز به لحاظ سلامتی و شكوفایی روانی تولید اختلال می‌كرده‌است (مثلا نحوه روبرو شدن با بحرانهایی که بر سر مساله تربیتی، مسائل زندگی مشترك, گرایش به واقعییت و غیره بوجود می آمده اند. به این نوع پاسخها در بخش خصوصیات شخصیت روانرنجور بر می گردم).

گفته شد كه بحرانها به معنای بیماری و اختلال نیستند. در بحرانها انسان احتیاج به نگاه دیگری به چیزها دارد. در بحران انسان احتیاج به بكارگیری توانهای دیگری دارد، توانهایی كه تا آن موقع از آنها استفاده نمی‌كرده‌است و یا در خود آنها را پرورده نکرده است. چگونگی روبرو شدن با بحرانها و فشارهای زندگی و چگونگی جوابهایی كه به بحرانها داده می‌شود تعیین می‌كند كه آیا آن بحران تبدیل به اختلال روانی می‌شود یا خیر. وقتی بحران تبدیل به اختلال‌روانی شد انسان روان‌رنجور می‌شود، یعنی از نوع سیستم كارکرد روانش رنج می‌برد. این سیستم به چه شكلی است و چه چیزهایی را دربر دارد؟


علائم روان‌رنجوری بواقع مجموعه چیزهایی هستند كه خبر از بحران‌های درونی ای می دهند که به شیوهای لازم جواب نگرفته اند و رنج‌هایی كه از اینراه حادث می‌شوند ناشی از تلاش‌های نامعقول (به معنی رفتارها, افکار و احساسات ناكارآمد) افراد روانرنجور است كه برای ازبین بردن، نادیده انگاشتن و یا فرار از بحران‌هایشان صورت می‌دهند. اینطور و به صورت ناکارآمد بسراغ بحرانها رفتن هراس زا است. این هراس‌ها بخاطر نوع خاصی از تاثیرگذاری افراد روانرنجور نسبت به پیرامونشان بوجود می‌آیند. افراد روانرنجور احساس می‌كنند كه عكس‌العمل‌های روانی و فیزیكی‌شان خاص شخص خود آنها است و می‌پندارند كه دیگران به هیچ روی چنین عكس‌العمل‌هایی ندارند. درحالی كه در حقیقت انسان‌های معمولی و عادی نیز عكسل‌العمل‌هایی برابر و یا مشابه آن‌ها از خود نشان می‌دهند. تنها با این فرق كه آن‌ها این فكر و یا احساس متفاوت‌بودن از دیگر انسان‌ها را ندارند.
برای مثال وقتی كه ما برای اولین‌بار با یك فرد غریبه روبرو می‌شویم و یا برای اولین بار در مقابل جمعی خطابه‌ای ایراد می‌كنیم، بسیار طبیعی است كه احساس هیجان و كشش بكنیم. اما در دفعات بعدی دیگر این احساس نمی‌تواند به حد گذشته قوی باشد و یا وقتی كه پس از آن كار به این احساس فكر می‌كنیم دیگر این احساس به لحاظ منطقی برایمان توضیح‌پذیر شده‌است چون می دانیم که هیجان ما خاص این شرایط بوده و بسرعت رفع می شود. اما در مورد یك فرد روان‌رنجور این قضیه طور دیگری است: وقتی كه هیجان و كشش احساس می‌كند اجازه وجود چنین احساسی را به خود نمی‌دهد، چرا كه شاید تصور می‌كند نباید بعنوان مرد (یا آدم بالادست؛ حال چه زن باشد چه مرد) از خود ضعف نشان بدهد. انسان روانرنجور براساس ایده‌آل مردانه‌اش در این خصوص چنان ضربه‌پذیر است كه رفتار و عكس‌العمل‌هایش را شدیدتر از دیگران حس می‌كند و آن‌ها را به نشانه‌ی وجود نقطه ضعف خود می‌بیند. سعی می‌كند شرمندگی خود را بپوشاند و وانمود می‌كند كه بر اعصاب خود مسلط است، درحالی‌كه در درونش احساس تشویش بیمارگونه‌ای از این مساله دارد كه مبادا كسی به هراسش پی‌ببرد. و هرچه بیشتر سعی به پوشاندن این احساس می‌كند تشویش و هراسش فراتر می‌رود؛ اینطوری است كه همواره باید سعی بیشتری به خرج ‌دهد تا جلوی برملا شدن این احساس را بگیرد. اتفاقا همین تلاش وی برای پوشاندن این احساس شدت بیشتری به هراس وی می دهد؛ در این حال چون دیگران هم متوجه این حالات وی می شوند و وی نیز در می یابد «آن چه از آن می ترسیده بسرش آمده» لذا خود را در این باور خود تصدیق می کند که همواره بخود می گفته «قوی باش و نگذار کسی نقصی در تو پیدا کند». این همان حالتی است كه آنرا اصل روانی اثر متقابل در رفتار می‌نامیم.

اولین چیزی كه چنین فردی باید به آن واقف شود این است كه این هیجان و كشش پدیده‌ای كاملا طبیعی و رایج است و لازم نیست كه از آن شرمنده باشد. بعداز این قادر خواهد بود دریابد كه ریشه مشکلش در این نكته نهفته است كه سعی به سرپوش گذاردن بر حالاتی در خود می کند که آنها را ضعف‌ می‌داند و می‌خواهد كاملیت داشته باشد، می‌خواهد بر آن‌ها سرپوش بگذارد، آن‌ها را انكار كند و یا به آنها جامه عقلانی بپوشاند. و همچنین ریشه ضعف‌هایش در آن نهفته‌اند كه وی قادر به رودررویی با موقعیت روانی خود نیست و آنرا نمی‌پذیرد. اگر وی قادر به پذیرش این موقعیت روانی می‌بود هرگز دچار هراس نمی‌گشت.



فرد روان‌رنجور خودبیمارانگار است. تمام تحقیقات انجام گرفته در زمینه کار بالینی نشان می دهند که افراد روان‌رنجور تاحد زیادی خودبیمارانگارند. یعنی در نظام فكری خودشان مرزی بسیار نازک بین سلامتی و اختلالات روانی می‌كشند و معتقدند رفتارهایی كه انجام می‌دهند ربطی به احساساتی كه می‌كنند و ربطی به افكار و مواضعی كه دارند ندارد. برای مثال فردی را درنظر بگیرید كه در اعماق وجودش خود را فردی ناموثر می‌داند. در محیط كارش از افراد دیگر دوری می‌كند و می‌گوید آنها مرا طرد كرده‌اند و نمی‌خواهند با من رابطه داشته‌باشند و به این دلیل خود را بدبخت و گوشه‌گیر, غمگین و افسرده می‌داند و افسرده هم می شود.

فرد روان‌رنجور تلاش می‌كند تا ناممكن‌ها را ممكن بگرداند. برای مثال فردی از اختلال تمركز شكایت می‌كرد و از روانشناس می‌خواست تا كاری بكند كه تمامی تصاویر ذهنی‌ای كه به هنگام تمركز بر روی یك چیزی در ذهنش جریان می‌یابند و باعت می‌شوند كه وی نتواند به تمركز مطلق دست بیابد را به گونه‌ای از ذهن وی پاك كند چون هر راهی را که خودش تا کنون برای اینکار انجام داده مثبت نبوده است. عقل سلیم حكم می‌كند كه چنین چیزی ناممكن‌است. ولی افراد روان‌رنجور می‌خواهند ناممكن را ممكن بگردانند و همواره نیز در زندگی برای عملی کردن این کارها تلاش کرده اند. كسانی كه خواهان رسیدن به تعادل كامل قوای ذهنی هستند باید این نكته را درك كنند كه اتفاقا تعادل قوای ذهنی كامل یعنی پذیرفتن این نكته كه چنین چیزی میسر نیست. برای کار و مطالعه متمرکز راههای سودمندی وجود دارند که می توان آنها را آموخت. اختلال در تمرکز می تواند به بسیاری چیزهای دیگر بستگی داشته باشد ولی خود را به شکل اختلال در تمرکز نشان دهد. برای هر این دو گروه راههای مناسبی وجود دارند ولی رسیدن به تمرکز و کاملیت مطلق با هیچ چیزی بدست نمی آیند.

فرد روان‌رنجور نمی‌خواهد با ترسها و هراسهایش روبرو شود. بنابراین سعی می‌كند از آنها دوری كند، آنها را انكار می‌كند، به ترسهایش جامه عقلانی می‌پوشاند و یا از جلوی آنها می‌گریزد. اما نكته مهم رودررویی با هراس است، در برسمیت شناختن وجود آن و رنج بردن از آن. با فرار از احساس هراس و ترس، این احساسات رفته رفته به اوج خود می‌رسند و هرگونه تدابیر دفاعی فرد در مقابل آنها بی‌اثر می‌شوند. ولی با برسمیت شناختن آنها نظام روانی فرد كه در طی سالیان دراز خودبزرگ‌بین شده‌است درهم خواهد شكست و فرد شروع به آموختن و بکار بستن کارهایی می کند که تا آنزمان از آنها فرار می کرده است و سپس عذابی كه فرد می‌كشد پایان می‌پذیرد.

فرد روان‌رنجور گرایش به واقعییت ندارد در واقعیت زندگی نمی کند و از واقعیت نمی‌آموزد. وقتی افراد غیر روان‌رنجور با واقعییات روبرو می‌شوند می‌توانند تشخیص بدهند كه چه چیز برایشان ممكن و چه چیز ناممكن است. آنها اول واقعییات را آن چنان كه هست می‌پذیرند؛ چه از آن خوششان بیاید چه نه، و از عدم موفقیت‌ها درس می‌آموزند و توانهای عقلی و احساسی شان را برای بهتر روبرو شدن با واقعییات می پرورانند. اما افراد روان‌رنجور بدون توجه به واقعییات تنها بر خواسته‌ها و انتظاراتشان تكیه می‌كنند. وضعیتی را كه مطابق خواسته‌هایشان نباشد انكار می‌كنند و در عین حال از سختی‌هایشان شكایت می‌كنند بدون آنكه حاضر باشند از ناکارآمد بودن رفتارشان درس بیاموزند. (انسان می تواند در تخیل خود مجسم کند که بال در آورده و به هرجا که می خواهد پرواز می کند. بدون قابلیت تخیل هیچ چیز نه اختراع می شود و نه بدست می آید. ولی تخیل قدم اول است. انسان برای پرواز در عالم واقعیت باید برای محدودیت هایش پاسخی بیابد و برای مثال جوابی برای غلبه بر نیروی جاذبه زمین پیدا کند.)

فرد روان‌رنجور می‌پندارد كه یا ممتاز از دیگران است و یا با آن‌ها فرق دارد. یكی از افراد روانرنجور از پنجره اتاق خود كارگری را دیده‌بود كه در زمستانی سرد مشغول به كار است و در یكی از جلسات درمانی می‌گفت: «اوه، من هیچ‌وقت نمی‌توانم حتی فکرش را بکنم که چنین كاری بكنم. ... آب سرد او را نمی‌آزارد. ولی من توانایی او را ندارم. من طور دیگری هستم و برای همین هم هرگز قادر به هیچ كاری نبودم». وی نمی‌توانست این نكته را ببیند كه آن كارگر نیز از كار خود در آب سرد درد می‌كشد و او هم نمی‌خواهد در آنجا كار كند.
انسان غیر روان‌رنجور از مشاهده هر چیز كوچكی به اندازه تجربه همان چیز احساس شادی و سرخوشی می‌كند و قدرت و زیبایی زندگی را در می‌یابد. اما توجه انسان روان‌رنجور چنان محصور در برآوردن احتیاجات روان‌رنجوری خویش است كه این نوع خوشبختی، آرامش و شوق را فراموش كرده‌است. برای همین هم رفته رفته احساس طبیعی خود را از دست می‌دهد.

فرد روان‌رنجور می‌خواهد بدون تلاش خوشبخت باشد. برای خوشبختی حقیقی باید انسان قادر به رودررویی با واقعییت باشد تا بتواند ایده‌آل‌هایش را بر بستر واقعیت متحقق بسازد، هرچقدر هم كه اینكار سخت و توام با درد باشد, هر قدرهم که امکان برآورده کردن آن به سرعت وجود نداشته باشد. اما فرد روان‌رنجور از تلاش واقعی بیم دارد و می‌خواهد به‌كمك روانشناس و یا كس دیگری و حتی به كمك جادو و جمبل خوشبخت بشود. وی اینرا درك نمی‌كند كه در زندگی تلاش و کار از یک سوی و رسیدن به آرزوها از سوی دیگر دو كفه یك ترازو را می‌سازند.
فرد روان‌رنجور دركنار خواست شكوفایی مطلقی كه دارد از احساس حقارت و ناتوانایی رنج می‌برد. افراد روان‌رنجور از این نُقطه‌نظر بسیار آسیب‌پذیرند و دائم از این احساس شكایت دارند كه بی‌ارزش و ناتوانند و در زندگی بیش از دیگران رنج می‌برند. یكی از افراد روانرنجور در یك جلسه درمانی می‌گفت: «اصلا اعتماد به نفس ندارم. ترجیح می‌دهم كه بمیرم تا با این خودِ بی‌اعتمادِ حقیرم زنده بمانم». هر انسانی در طول زندگی در موقعیتهایی قرار می گیرد که گاها نمی تواند آنطوری که می خواهد عکس العمل نشان بدهد. بسیاری از آدمها پس از این موقعیتها به محاسبه آن می پردازند و از اینراه تجربه ای بدست آورده و سعی می کنند برای بوجود نیامدن موقعیتهای مشابه توانایی های جدیدی در خود بوجود بیاورند تا دوباره به آن صورتی که برایشان ناکارآمد است رفتار نکنند. ولی فرد روانرنجور اتفاقا این مساله را درک نمی کند و با بیرون آمدن از آن موقعیت در برابر احساس ضعفی که به وی دست داده است سرفرود می آورد و خود را بخاطر داشتن چنین احساسی تحقیر می کند. به همین خاطر هم همیشه آماده گی اینرا دارد که در موقعیتهای مشابه دوباره احساس حقارت کند و از این فراتر حتی قبل از قرار گرفتن در چنین موقعیتهایی در درون خود می داند که احساس خطری در انتظارش است و یا برای بدور ماندن از چنین احساسهایی از رفتن به چنان موقعیتهایی پرهیز می کند.

با توضیحاتی که در باره خصوصییات روانرنجوری داده شد می توان گفت: مستقل از اینکه فرد تحت چه شرایط و موقعیتی زندگی می کند و مستقل از اینکه در زادگاه خود و یا در کشوری دیگر بسر می برد اگر برای روبرو شدن و پاسخ گفتن به نیازهای روزمره اش نظریات و افکار ناکارآمدی داشته باشد هر بحرانی را تبدیل به اختلال روانی می کند.
انسان موجودی است كه برحسب طبیعت خود نیل به زندگی، نیل به رُشد و نیل به فعالیت دارد. بسیار طبیعی است كه هركس ایده‌آل‌های خود را می‌سازد، تخیل می‌كند و آنها را می‌پروراند. اما در زندگی واقعی موانع بسیاری وجود دارند. آرزوهای ما نمی‌توانند همگی سریعا جامعه عمل بپوشند و خواست‌های ما همیشه و در هر حال دست‌یافتنی نیستند. انسان غیر روان‌رنجور با این واقعییات كنار می‌آید و به صیقل واقعی آن‌ها می‌نشیند هرچند كه این كار توام با اضطراب و نگرانی و درد باشد و هرچند كه وی در اینراه بخاطر اصل رویارویی با واقعیت چیزهای زیادی را باید كنار بگذارد و یا در آنها تجدید نظر بکند. وی این واقعییات را در می‌یابد و خود را بر واقعییات وفق می‌دهد و سعی می‌كند بر واقعییات مطابق امكان آن لحظه‌اش تاثیر بگذارد.
اما بعضی از انسان‌ها مملو از ایده‌آل‌ها، رویاها و تصورات هستند و از واقعییات زندگی (به معنای موانع رسیدن به خواستهایشان) می خواهند که آن واقعییات خودشان را مطابق خواست‌های آن‌ها بکنند و از اینکه این کار صورت نمی گیرد رنج می برند. تمام انرژی خود را در زندگی صرف این می‌كنند كه تفاوت میان خواسته های خود و واقعییات را به این شکل از میان بردارند که بجای روبرو شدن با محدودیتها و جواب دادن به آنها از واقعییات شکایت بکنند و چون با شکایت کاری از پیش نمی رود از ناتوانی خود رنج می‌برند. به دیگران بخاطر ناكامی‌ها و ناتوانایی‌های خود می‌تازند. و این آن رفتاری است كه در شخصیت روان‌رنجور ریشه عمیقی دارد.

ایده‌آل‌های مطلق‌ زمینه ساز اختلالات روانی هستند، اما در عین‌حال نشان‌دهنده خواست شكوفایی و رُشد انسانی نیز. به همین خاطر می‌توان در انسان روانرنجور اشتیاق انسان به جاودانگی را دید. كه این خواست تنها زمانی عملی می‌شود كه انسان روانرنجور به اصل گرایش به واقعییت روی بیاورد. در غیر اینصورت انسانِ در خودفرورفته و جدا از واقعییت، دركلیت خود تنها تصویری وارونه و مغشوش از تمنای رُشد و شكوفایی خواهد ماند. شخصیت روان‌رنجور یكی از امکانات رسیدن به خلاقییت در زندگی است كه تنها در صورت دُرُست هدایت شدن می‌تواند به شكوفایی و خلاقیت منتهی شود. بنابراین فرد روان‌رنجور انسانی است كه خطای غم‌انگیز زندگی‌اش در این نكته نهُفته است كه رُشد خود را قربانی رُشدِ ایده آلهای مطلق خود می‌سازد.


هر انسانی برای ساختن و پابرجانگه‌داشتن سلامتی روانی احتیاج به روابط بین‌انسانی دارد تا در رابطه با انسانهای دیگر و در تاثیرگذاری و تاثیرگرفتن متقابل خودش را بیابد و موثربودن خودش را تجربه كند. برای ایجاد روابط بین‌انسانی باید در واقعییت زیست كرد.
به خودرسیدن و خودشناسی تنها در ارتباط با دیگران و در تاثیرگذاردن و تاثیرگرفتن متقابل ممكن می‌گردد. اتفاقا در این راه است كه انسان درمی‌یابد تفاوتهایش با دیگران در كجا است و آنجا, جایی است كه وی بعنوان «فرد»، بعنوان «خود» مطرح می‌شود. با گرایش محض به دنیای درون و زندگی با چیزهایی كه خاص آن دنیا است با دودستی چسبیدن به ایده‌ها و ایدئولوژی‌ها در بهترین حالت انسان روشنفكر دنیای درونی خودش می‌شود و بجای تجربه پرواز تنها به پرواز در عالم ذهن خود می‌پردازد.
زندگی در دنیای واقع به این معنا نیست كه انسان باید مطیع دیگران باشد و در مقابل پیرامونش كرنش كند. بلكه در این راه انسان می‌آموزد كه رفته‌رفته با پیروی از اصل تاثیرگذاری و تاثیرپذیری متقابل جایگاهی برای خودش بسازد و بر آن تكیه كند. این یك ایده‌آل است كه می‌گویند هر فردی باید خودش باشد و بدون تاثیرپذیری از دیگران خودش بماند. خودشدن یك راه است نه یك مكان. راهی است كه تمام عمر طول می‌كشد و در این راه انسان هر لحظه در موقعییتی قرار دارد كه توسط تاثیرگذاری و تاثیرپذیری متقابل جایی برای خود پیدا می‌كند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر