۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

روانشناسی عشق و دیدگاه استاد عشق ---عشق مقدس است و هوس فریبنده


عشق مقدس است و هوس فریبنده

مهمانها رفته بودند، با مارک و همسرش الیزابت در حیاط زیبای خانه آنها در کنار استخر نشسته بودیم. نسیم زیبای بهاری درختان اطراف را برقص در آورده بود.
چندین سال بود که مارک را می‌‌شناختم. او دانشجویم بود که برای فوق لیسانس در رشته مدیریت صنعتی به تحصیل مشغول بود، و پس از اتمام تحصیل در یکی‌ از
شرکت‌های ممتاز مشغول به کار شد.


تماس خود را با من قطع نکرده بود و حداقل ماهی‌ یک بار از وضعیت زندگی و شغلی‌ خود من را با خبر ساخته و مورد مشورت قرار میداد.
مارک نردبان ترقی‌ را به سرعت طی‌ کرده و پس از طی‌ چند سال مقام معاون ریاست را برای خود کسب کرد. بر پا کردن جشن امروز موقعیتی بود تا مارک شادی و خوشحالی خود را با دوستان و همکاران خود تقسیم کند.
او و همسرش بخوبی از عهده این مهمانی برآمدند و این را میشد به خوبی‌ در چهره مهمانها مشاهده کرد.
پس از اتمام جشن، مارک از من دعوت کرد که مدت بیشتری با آنها بمانم، چون در طول مهمانی فرصت زیادی برای صحبت کردن نداشتیم، و من هم با کمال رغبت پذیرفتم.
مارک را در آنشب بسیار خوشحال میدیدم و او با هیجان بسیار در باره مقام جدید خود سخن میگفت، ولی‌ الیزابت در تمام مدت ساکت نشسته بود و آن شادی و هیجان در چهره او دیده نمی‌شد.
برای اینکه گمان خود را به یقین برسانم، رو به او کرده و گفتم که میل دارم که احساس شما را در باره این کاربرد همسرتان بدانم.
الیزابت که گویی انتظار نداشت که مورد مخاطب قرار گیرد، خود را جمع و جور کرده و با تبسمی گفت که البته کدام انسان است که از شنیدن ترقی
‌ همسر خود خوشحال نباشد. مارک همیشه انتظار همچو روزی را داشت و برای اینکار بسیار زحمت کشید و بی‌شک شایان همچو مقامی هم است. ولی‌ فراموش نباید کرد
که برای رسیدن به این مقام هزینه سنگینی‌ نیز پرداخت کرده که من و دخترمان در پرداخت آن سهیم بوده ایم. زیرا همسرم بیشتر اوقات ساعت‌های بسیار طولانی را در شرکت به سر میبرد، مسافرت‌های پی‌ در پی‌ می‌کرد و نبودن او در روحیه دخترمان اثر نامطلوبی میگذاشت.
او بیشتر اوقات از من سوال می‌کند که چرا پدرش با ما به اندازه کافی‌ وقت نمیگذراند، آیا او ما را دوست ندارد و من باید در حد فهم او توضیح بدهم ولی‌ فکر نمیکنم که توضیحات من برای یک دختر سه‌ ساله قابل درک باشد.
حال که مارک مسئولیت بیشتری را بعهده گرفته، به احتمال زیاد ساعت کاری او زیادتر هم خواهد شد و ما با این مشکل روبرو خواهیم بود و چه بسا که این دوریها بیشتر و طولانی‌ تر هم بشود.
مارک که تا حال به سخنان همسرش با دقت گوش میداد رو به الیزابت کرد و گفت: من کاملا به تو حق میدهم و از این بابت از تو و دخترمان معذرت می‌‌خواهم، اما یادت نرود که خریدن این منزل در دو سال پیش خواسته تو بود، در ضمن دوست داشتی که یک اتومبیل نو داشته باشی‌. من امروز خوشحالم که توانسته‌ام به خواسته‌های تو جامعه عمل بپوشانم ،ولی‌ این خواسته‌ها همانطور که گفتی‌ کم هزینه نبوده و هر کدام از ما در در پرداخت این هزینه‌ها شریک بوده است.
الیزابت با متانت کامل به همسرش نگاهی‌ کرد و گفت: حق با تو است و من از تو شکایتی ندارم. شاید تقصیر از من است که بدون توجه به عواقب این کار خواسته‌های خود را با تو مطرح کردم.شاید خواسته‌های من بیشتر از روی هوا و هوس بوده است.
زمانی‌ که صحبت هر دو تمام شد، مارک رو به من کرده و نظر من را خواست. گفتم خوشحالم که شما هر دو منصفانه مسئله را مطرح می‌کنید و سعی‌ بر این ندارید که همدیگر را مقصر بسازید.
اما قبل از اینکه به اصل مسئله بپردازم، از تو مارک سوال می‌کنم، اتومبیل تو چند تا چرخ دارد؟ مارک که از سوال من کمی‌ تعجب کرده بود گفت که چهار عدد.
گفتم اگر یکی‌ از چرخ‌های اتومبیل تو پنچر شود، آیا به حرکت خود با اتومبیل ادامه میدهی‌؟
مارک جواب داد البته که نه‌. گفتم آیا نمی‌شود با سه‌ چرخ دیگر اتومبیل که سالم هستند به حرکت ادامه داد؟
مارک گفت، فقط برای مدت محدودی ولی‌ به قیمت از بین رفتن چرخ اتومبیل و در نهایت صدمه به تمام اتومبیل.
گفتم ماشین زندگی‌ هم به این صورت کار می‌‌کند. اگر یکی‌ از چرخ‌های زندگی‌ پنچر شود کلّ ماشین بصورتی از حرکت می‌‌ایستد.
فرض کنید چهار چرخ زندگی‌ عبارت باشند از:
۱- چرخ سلامتی‌
۲- چرخ روابط خانوادگی و اجتماعی
۳- چرخ شغلی‌
۴- چرخ مالی‌
اگر بطور مثال شما انسان سالمی نباشی‌، میلیونها دلار ثروت به چه درد می‌خورد؟
آیا حاضرید سلامتی خود را با میلیونها ثروت معاوضه کنید؟ اگر انسان فرزانه‌ای باشید جواب منفی‌ خواهد بود.
مشکل بشر در این است که گاهی تمام انرژی خود را بر روی یکی‌ از چرخها میگذارد و فراموش می‌کند که بار زندگی‌ باید بصورت متعادل و متوازن بر روی همه چرخها گذشته شود تا ماشین زندگی‌ بصورت آرام و بدون آسیب حرکت کند.
اگر قرار باشد که خانه شما بزرگ و روشن، ولی‌ رابطه خانوادگی تنگ و تار باشد، بیلان منفی‌ است. در حقیقت خانه را بنا کرده‌اید ولی‌ به ستون اصلی‌ که بخاطرش این کار را انجام داده‌اید آسیب زده‌اید.
در ادامه سخنان خود گفتم که فراموش نکنید که در شرایط فعلی‌، مهر و محبتی که دختر شما از شما می‌طلبد نمی‌توان آن را با مادیات معاوضه کرد.
دو چیز را نباید با هم اشتباه گرفت و مخلوط کرد. عشق و هوس. اولی‌ مقدس است و دومی‌ فریب دهنده. پس هر کاری که می‌خواهیم بکنیم باید از روی عشق باشد و نه از روی هوس .


----------------------------------------------------------
روانشناسی عشق و دیدگاه استاد عشق

عشاق سخت نیازمند پیوند عواطف با معشوق هستند.
بدون این ارتباط عاشق شدیداً احساس اضطراب، التهاب، و پوچی و بی ارزشی می کند. گوئی که بخش اصلی وجود گم شده است. جواب و خبری مثبت از معشوق باعث شادی و وجد می شود و بی خبری و سردی او آشفتگی و پریشانی بوجود می آورد. نیاز مبرم عاشق برای پیوند معشوق، شوری نیرومند ایجاد می کند که انرژی فوق العاده را سبب می گردد و در اوج آن عشق مرز بین خویشتن و دیگری از بین می رود و تجربه ی «مائی» یا usnessپیوند عاطفی را به اوج خود می رساند.
عشاق به چنین لحظه و رابطه ای سخت اُنس می گیرند و وابسته می شوند. همانطور که آنتونی شکسبیر به کلوپاترا می گوید: «قلب من مال توست و سکان آن به نخی آویخته است».
عشاق اغلب هم حسی و همدلی فوق العاده ای را تجربه می کنند. واژه دو روح در یک جسم در این دوران عشق رمانتیک واژه ای بسیار گویاست. تغییرات شیمیائی مغز را در این دوران هلن فیشر با دقت مطالعه کرده است و اعتقاد علمی بر آنست که عشق در مرحله ی هیجان با دو پامین و نور آدرنالین زیاد، شوری شگفت انگیز ایجاد می کند و در این دوران سیستم های انگیزشی هوس و هدف مندی مغز در مسیر تسخیر جنسی معشوق، فعالیت های عادی مغز تحلیل گر را مخدوش می کند. این دوران همان مستی و شور عاشقی است. و پس از گذشت از این مرحله، اگر دوام عشق به هورمون پیوند و دلبستگی امان بدهد، «اُکسی توسین» بتدریج شور و هیجان را تعدیل کرده و آرامش و دلبستگی را حاکم بر روابط عاشق و معشوق می کند.
وقتی از عشق سخن بگوئیم بلافاصله بحث حقیقی یا مجازی بودن آن مطرح می شود. سخت گذران بودن یا ماندگاری آن بمیان می آید و خلاصه بحث جسمانی یا معنوی - روحانی بودن عشق هم خود را به میدان گفتگو می کشاند.
مولانا می گوید:
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت ما را به آن شه رهبر است.
لذا نظر او اینست که حتی عشق مجازی هم تجربه ای است که راه تجربه ی عشق حقیقی را هموار می کند. ولی شرط عمل اینست که عاشق ادب عاشقی بداند. ادب عاشقی هم چیزی نیست جز فنا خودپرستی در اکسیر عشق. بهمین دلیل برای مولانا عشق پر از شهد و شیرینی و آرامش آفرین نیست. او بر خلاف حافظ که از مصیبت ها و بلاهای عشق غافلگیر می شود و می گوید:
الا یا ایهلا ساقی اَدرکساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
مولانا می گوید:
عشق از اول سرکش و خونی بُود
تا گریزد هر که بیرونی بود
مولانا نبرد عاشقی را کار هر کسی نمی داند و می گوید درکوره ی عشق بسیاری فقط می سوزند و جمعی از میانه ی راه می گریزند. چون در این راه عشق جز معشوق، همه چیز ترا می گیرد و می سوزاند تا ترا بیازماید.
مولانا در دفتر اول مثنوی در قصه ی کنیزک و پادشاه، به زیباترین شیوه بیان هوس، غرور، حسادت، خودپرستی، مقام و جایگاه و کِبر پادشاهی را در کوره ی عشق کنیزک ذوب می کند و پادشاه را از مسیر عشق مجازی به شاهراه عشق حقیقی می کشاند.
مولانا می گوید:
عشق آن شعله است کو چون برفروخت
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت
مولانا شرط اول تجربه ی عاشقی را، چیره شدن بر تمایلات نفس و خود پرستانه می داند،چنانکه می گوید
با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
در قصه ی کنیزک و پادشاه، ابتدا عشق پادشاه به کنیزک، سراسر هوس و خواهندگی است و بهمین دلیل فرمان می دهد که کنیزک را به قصر او آورده بیارایند و به بالینش بیاورند. حاصل این تمنای یک جانبه و خود خواهانه، بیماری و زرد روئی کنیزک است و افتادن او به بستر مرگ.
در گام نخست ترس پادشاه از مرگ کنیزک که پاسخی به درمان طبیبان جسمانی نمی دهد، او را با تواضع و برهنه پا به شبستان مسجد می برد و در اوج عجز بشری، درمان کنیزک را فقط از درگاه احدیت طلب می کند. در خواب به او وعده می دهند که طبیبی روحانی به آن منطقه می آید که قادر به درمان کنیزک است. روز موعود می رسد و پادشاه به استقبال طبیب روحانی می رود و با تواضع بیمار خود را بدست طبیت روحانی می دهد.
در اینجاست که گام دیگری از استحاله ی احوال پادشاه فرا رسیده است. زیرا طبیب روحانی به او می گوید که کنیزک دل در گرو مرد زرگری دارد که برای بهبودی حال او، باید فرمان دهی مرد زرگر بیاید و کنیزک با او کامجویی کند. حسادت پادشاه که از ویژگیهای عشق مجازی است باید در راه تجربه ی عشق حقیقی، رنگ ببازد.
پادشاه فرمان می دهد و مرد زرگر می آید و کنیزک رو به بهبودی میرود و پادشاه کام نا
گرفته از کنیزک، شاهد کامجوئی او با مرد زرگر است.
طبیب روحانی که پادشاه را استوار راه عشق می یابد درسی دیگر به او می آموزد و آن خوراندن سم تدریجی به مرد زرگر و دگرگون شدن ظاهر اوست. مرد زرگر بتدریج لاغر و زرد چهره و تکیده می شود و به سرازیری مرگ افتاده است که عشق او در دل کنیزک، قبل از مردن او می میرد.
طبیب روحانی می خواهد که پادشاه بداند که:
عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود.
مرد زرگر می میرد، کنیزک در قصر می ماند و دل سوی پادشاه می آورد اما قصه اینگونه پایان می یابد که پادشاه با این تجربه ی دل دادگی و سوزاندن هوس - حسادت - کبر و خود پرستی، وارد وادی دیگری از عشق حقیقی شده که دیگر وصال و کامجوئی از کنیزک خواسته ی پادشاه نیست و وسعت قلب او عشقی بزرگتر را در خود جای داده است.
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو
که نه معشوقش بود جویای او
پی بردن به دستگاه فکری مولانا، گام نخست در شناخت دیدگاه او نسبت به عشق است.
او نه فقط تئوری عشق را می شناسد، بلکه با یک تجربه ی عاشقانه، گام به گام رهرو وادی عشق را هدایت می کند.
«ای آنکه شنیدی سخن عشق، ببین عشق
کو حالت بشنیده و کو حالت دیده»
اینکه شمس در ملاقات خود با مولانا چه کرد؟ حدیث پُر رمز و رازی است، که بسیاری با کوته بینی این تجربه را با متر کوتاه خود اندازه می گیرند و میزان درستی در دست ندارند تا این تجربه ی فراتر از امور مادی ارتباط را اندازه کنند. آنچه نمی دانیم بسیار است ولی آنچه می دانیم اینکه ملاقات شمس در زندگی مولانا تحول شگفتی آفرید.
مولانا که در زهدان دین فقاهتی پرورش یافته بود، در این تحول معنوی و با تجربه ای عاشقانه، این پوسته ی تنگ را شکافت و به جمع وارهیدگان غیر عبوس دین فقاهتی پیوست که خود گفته است
«سجاده نشین با وقاری بودم
رقصنده کودکان کویم کردی.»
مولانا تمام هویت اکتسابی خود را چون گل برگهای یک گل، تک تک به باد فنا سپرد و رشد نوین را از تخم دانه ی وجود آغاز کرد. از مخزن هستی خود و از گنج درون تن به قماری عاشقانه سپرد که در طلب وصال با معشوق هر چه از او خواسته شد بی محابا، بخشید.
در سیر معنوی عشق یکی از نادرترین متفکران زمانه ی خود گشت که بر خلاف ردای آستین گشادی که می پوشید، شوریده ای بود سرمست و رقصنده ای شیدا در عالم دل باختگان حقیقت. و بر خلاف سماعی که می گذاشت پرهیز کاری بود ستُرگ در وادی تقوی:
«عشق آن شعله است کو چون بر فروخت
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت»
هدف غائی بشریت بر طبق نظریه ی مولوی، به وحدت رسیدن با خالق هستی از راه عشق است. او فضیلت را نه غایت، بلکه وسیله ای برای نیل به غایت می داند. از این رو است که شعر او بر دیده ی استعلامی وحدت استوار است و او این باور را از موضع اخلاق و نه متا فیزیکی استنتاج می کند.
غایت مولانا عشق و نیروی هستی بخش آن است که نیروی محرکه ی دیدگاه اخلاقی مذکور به شمار می رود و به تصوف مولانا چشم اندازی مثبت و غائی برای وضعیت دشوار زندگی بشر امروزی که سخت «منفرد» و تنها شده می دهد. وحدت وجود و موجود اگر چه واژه ای است که با مولانا به جهان اندیشه وارد نشده است و این مفهوم را به ابن عربی،فیلسوف مسلمان اسپانیولی اصل نسبت می دهند ولی تجربه ی وحدت عشق و عاشق و معشوق در لابلای اشعار مولانا خوابیده است.
«باده در جوشش گدای جوش ما
چرخ در گردش گدای هوش ما
باده از ما مست شد، نی ما از او
قابل از ما هست شد، نی ما از او»
مولانا ریشه ی آگاهی را در رابطه ی میان دو ذره و قابلیت ذاتی آنها در پیوستن به یکدیگر می داند. این امر همان پیوستگی کوانتومی موجود در سطح DNA است که امروز به نیروی اساسی حیات معروف است.
در این جا مایلم جدولی را پیش روی شما بگذارم که توضیح مربوط به آنرا در ماه آینده ارائه خواهم کرد. فقط با این تصویر در این حد آشنا شوید.
که حیات روانی انسان از دیدگاه روانشناسی علمی و عرفان شرقی نوعی هم خوانی دارد که یکی از طریق تجربیات علمی و دیگری از طریق تجربیات علم حضوری و شهودی که شیوه ای دیگر از دریافت حقیقت است، به مطالعه ی انسان پرداخته.
ماه آینده این مبحث بسیار شیرین را با هم دنبال می کنیم
------------------------------------------------
«انسان آینه تمام نمای کائنات است
هیوبرت ریوز «Revse» فیزیک دان کانادائی در کتاب صبوری در سپهر لاجوردی ترجمه علی اصغر سعیدی جدولی از عناصر عالم ارائه داده است که بین عناصر عالم و بدن انسان همانندی بی مانندی وجود دارد.90٪ از اتم های عالم ئیدروژن است. اکسیژن، کلسیم، ازت، فسفر، سدیم، مگنزیم و پتاسیم نیز در بدن انسان و عالم هستی مشترک است. هیدروژن که 90٪ عالم را تشکیل می دهد 63٪ بدن انسان را تشکیل داده است.
تنها عنصری که در عالم 9٪ وجود دارد و در انسان اصلاً وجود ندارد «هیلیوم» است.
هیلیوم گاز ساکنی است که در مواد رادیو اکتیو و اتمسفر زمین یافت می شود. همین هیلیوم هم به هیدروژن تبدیل شده است. اتم هیدروژن در مدار خود یک الکترون دارد و هیلیوم دو الکترون. در طبیعت و جهان مادی عالم، یکصد و ده عنصر با هسته اتم خود یعنی پروتون و نوترون و الکترون ها در مدار هسته، کل عالم طبیعی و فیزیکی را می سازند و همین عناصر در روند تکاملی و جوهری خود که یک حرکت کیفی است موجوداتی با آگاهی مختلف پدید می آورند.
درک علمی عالم در نظریه های علمی دانش پژوهان نهفته است درک فلسفی و عرفانی و رمز گونه ی هستی را از راه علوم تجربی نمی توان دریافت و لذا به شهود و اشراق و شیوه های علم حضوری نیازمندیم.
با ذکر واژه ی چراغ، تاریکی از بین نمی رود و هیچ حقیقت باطنی از راه استدلال تجربه نمی شود.
علم حضوری و شیوه ی شهودی بازتابی از فلسفه ی وحدت وجودی و یکی شدن عالم و معلوم است. آنچنان که حافظ می گوید
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
که در اینجا هستی پیاله و رخ یار جلوه ی حقیقت ناب در پیاله است.
اگر فیلسوف به دنیا بصورت یک نظم هوشمند می نگرد، که درک این هوشمندی هدف اوست، و اگر دانشمند سعی در کشف قوانین و علت پدیده های طبیعی دارد عارف و جوینده ی وحدت و عاشق این هستی است و جویای وصال.
دانش رسمی بر این باور است که انسان حدود یک میلیون سال پیش یعنی در دوران چهارم زمین شناسی پا به عرصه وجود گذاشت ولی کیهان پانز ده میلیارد سال با انفجار بزرگ اولیه بوجود آمده است. سئوال این است که یک هستی پانزده میلیارد ساله با انسان یک میلیون ساله چگونه رابطه ای دارد. (انسان دو پای امروزی فقط 60 هزار ساله است). از این ساده تر نمی شود گفت که تمام سلول های بدن انسان به صورت یک مجموعه ی مؤزون با هم همکاری دارند و DNA و RNA کرموزموهای خصوصیات ارثی را منتقل می کنند. پرتوهای کیهانی و انرژی فضا با یک کُد انرژی های زمینی را به سلول زنده تبدیل می کند و حیات انسان مستقیماً نتیجه ی نیروها و پرتوهای کیانی است. علما می گویند اگر ما قادر باشیم جعبه ای اختراع کنیم که تمام امواج کیهانی را مسدود کند و سلول انسانی یا DNA را در آن جعبه بگذاریم به موجودی زنده تبدیل نمی شود.
ولی اختراع چنین جعبه ای محال است. چون ذرات نوترینو از ضخامت یک میلیارد کیلو متر سرب عبور می کند.
به زبان ژنیتکی، پیوستگی کوانتومی موجود در سطح DNA نیروی اساسی حیاط است، همان عاملی که در نمونه ی «خود سازمان دهنده»، از هرج و مرج نظم و از نیستی حیات بوجود می آورد.
بنابراین نادرست نیست اگر بگوئیم که ریشه ی حیات، و هوشیاری از حیات که همان آگاهی است، در رابطه ی میان دو ذره و قابلیت ذاتی آنها در پیوستن به یکدیگر به طریق جاذبه و کنش نهفته است.
این کشش و جذبه یا قابلیت پیوستن و ارتباط را می توان علت و اصل مفهومی نامید که راز همه ی اعصار بوده و هست. چیزی که عصب شناسی رفتار بر اساس مشاهدات علمی مدرن آنرا «USNES» یا تجربه ی «مائي» نامیده است و عرفان وحدت و عشق می خواند.
از اینجاست که بحثی عمیق و گفتمانی جدی بین روانشناسی علمی و انسان شناسی عرفانی پیش می آید. بحثی که یا با دقت و تواظع و خلوص، تصویری همه جانبه تر از انسان پیش روی او می گذارد و یا با تعصب و کم دانی در اثبات درستی یکی، دست یافت های پر ارزش دیگری را نادیده می گیرد و تکه تکه هایی از اطلاعات را برای «کلیتی» که هنوز کاملاً شناخته نشده است بصورت تعریفی نهائی می پذیرد.
روانشناسی جدید بر چهار محور بنیادی، فرهنگ مطالعه ی انسان را سامان بخشیده است.
ابتدا فرهنگ تفرد و استقلالی که به طریق دل کندن و بریدن یا Detachment صورت می پذیرد و فروید قوی ترین سخن گوی آنست. سپس فرهنگ هم آهنگ و بهجت انگیز انسان متعالی و یکپارچه با خویشتن و جهانی که او را احاطه کرده است. و سخن گوی این فرهنگ کارل گوستاو یونگ می باشد.
نظریه ی سومی که بر محوری دیگر شکل گرفته است به اسکیز، رفتارگرای معروف تعلق دارد و به فرهنگ کنترل رفتار شهرت یافته است.
آخرین فرهنگ حاکم بر روانشناسی مدرن به فرهنگ «Care» یا انسان محور شهرت یافته که علاوه بر روانشناسی انسان گرا، بخصوص کوهات و اریکسون را سخن گویان اصلی این فرهنگ می شمارند.
شاید تعریف واژه ی فرهنگ نیز برای درک مطلب ضروری باشد. فرهنگ یعنی مجموعه ی سمبول های و فرم هایی که گروه یا جمعی را به سوی رفتارهای جمعی و اصول زیست مشترک می کشاند.
ویلیام دلتای فیلسوف آلمانی می گوید:
«عالمی که به مطالعه ی انسان و آنچه معنای زندگی اوست می نشیند، عالم طبیعت شناسی که در جستجوی یافتن رابطه ی علت و معلول و توجیه و پیش بینی و کنترل دادهاست، همکار واقعی نیستند، و لذا شیوه ها و متدهای کارشان نیز ضرورتاً یکی نیست.»
عالم طبیعت شناس و تجربی با پدیده و داده هایی که به کنترل و سنجش در می آیند کار دارد. در حالی که روانشناسی بالینی جائی میانه ی روانشناسی تجربی که بخش مطالعات قابل کنترل و پیش بینی را بر عهده دارد و عالم الهیات که به تجربیات فراسوئی، معنا گرائی، تحلیل الگوها، قصه ها و اعتماد بر ذات تغییر پذیر و والا گرای انسان قرار می گیرد.
«ایان باربور» می گوید: «اگر ما بگوئیم که اهل الهیات و اهل علم دو زبان متفاوت و اهدافی کاملاً متفاوت را دنبال می کنند تعارض بین این دو جمع حل شده است. زیرا زبان علم، زبان پیش بینی - کنترل اثبات و راز گشائی از قوانین طبیعت است و در میدانی محدود به بررسی داده ها می نشیند. در حالی که زبان الهیات - تعهد مندی فردی - تعهد اخلاقی - جهت یابی وجودی است و منظر وسیع بی نهایت را در نظر می گیرد.
اگر بگوئیم راوانشناسی علمی فقط با آن بخش از وجود انسان سر و کار دارد که قابل سنجش و کنترل و پیش بینی است، همزمان اعتراف کرده ایم که روانشناسی به مسائلی مانند معنای زندگی و ارتباط انسان در هستی، عشق فراسوی، ایمان و معنویت، کاری ندارد در حالی که به قول Don Cooper روانشناسی چه خود قبول داشته باشد و چه نه، با تمام توجهی که به جنبه های علمی این رشته بسیار پیچیده دارد، در عمل و روبروئی با یک انسان و شناخت دقیق او، به میدانی بس وسیع تر وارد می شود که بیشتر میدان علوم الهی است. مانند اخلاق، معنا جوئی و درک موقعیت انسان در جهان نا پایدار و روبروئی با پدیده ی مرگ.
در اینجاست که عالم الهی، حق دارد و مجاز است که به روانشناسی بگوید که از میدان مباحثه علمی خود خارج شده اید.
کوپر، این حرف را در زمانی مطرح می کند که فرهنگ حاکم بر دنیای روانشناسی فرهنگ Care و دلبستگی و Attachment و نقش دلبستگی های امن در سلامت روان حرف آخر را می زند.
خود روانشناسان بالینی با آگاهی از اطلاعات عصب شناسی رفتار، به این واقعیت دست یافته اند که راه نفوذ در ذهن انسان آزرده، درک دقیق و احساس آزردگی های اوست و از طریق این همدلی او التیام می یابد.
اگر ما به بهانه ی علمی اندیشیدن و عالمانه عمل کردن و عینیت گرائی مطلق به مطالعه انسان بنشینیم و جنبه های ذهن گرایانه ی وجود انسان را وارد معادله ی مطالعه او نکنیم، بنام علم زدگی پوچی، خود پرستی، مصرف گرائی و یأس و فردیت غیر انسانی را به انسانی که فقط تکه تکه مورد مطالعه و بررسی ماست، هدیه کرده ایم. و در عوض حوادث، ایده ها، و پدیده هایی که گاه بیان ناپذیر نیز هستند از او گرفته ایم. چیزی که فرا زمان و فرا مکان در ذهنیت تاریخ انسان اثر گذاشته است و به رفتارهای او شکل بخشیده و بخشی از خود آگاهی و وجدان بشری امروز ماست.
انسانی که بدلیل ساختمان فیزیکی و شیمیایی خود در ارتباط کامل با این جهان است و در ارتباط هم آهنگ و موزون با هستی، احساس تعلق و دلبندی امن می کند و عشق به خویشتن و فراسوی خویشتن را تجربه می کند، باید بصورت یک کل و کلی مجذوب تمام جنبه های هستی و ذهنیت تاریخی، مورد مطالعه قرار داد و در اینجاست که نگاه و ساختار فکری مولانا جلال الدین بلخی، دستگاه پیچیده و فراگیری در شناخت انسان، به جهانیان هدیه می کند.
مولانا هدف غائی بشریت را به وحدت رسیدن با هستی و خالق هستی از راه عشق می داند و فضیلت را نه غایت، بلکه وسیله ای برای نیل به غایت می شمارد. و از این روست که شعر او بر ایده ی استعلائی وحدت استوار است که او آن را از موضع اخلاقی و نه متا فیزیکی استنتاج می کند.
مولانا، هستی آدمی را بر مدار عشق می شناسد و لذا باور دارد که عشق نیروی محرکه و توان و جوهر آفرینش است و هستی بر مدار عشق می چرخد.
با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
در دستگاه فکری مولانا خود پرستی ریشه ی بیماری های روحی و علت تنها شدن او در جهان ارتباطی است.
ماه آینده از مولانا خواهیم گفت البته در بضاعت اندک و فهم محدود خویش.



ترس، دشمن شماره یک پیشرفت بشریت
ترس یک پدیده ذهنی‌ است که می‌‌توان با آن مبارزه کرده و با گذشت زمان از بین برد. البته ترس در مقیاس متعادل نه تنها مضر نیست که می‌‌تواند سودمند هم باشد، چرا که قادر است سیستم دفاعی را در برابر حوادث قوی کرده و و از انسان محافظت کند. بطور مثال تصور کنید که از یک خیابان شلوغ عبور می‌‌کنید. قبل از اینکه بطرف دیگر خیابان بروید، از ترس تصادم با اتومبیل یا دوچرخه‌ای حواس خود را جمع کرده و با احتیاط از خیابان عبور می‌‌کنید. پس در اینجا ترس مانع از بی‌ احتیاطی و باعث محتاط بودن شما شده و از شما محافظت کرده است.
اما اگر ترس از حد متعادل پا فراتر نهد، می‌‌تواند تبدیل به یک بیماری شده و مانع بسیاری از پیشرفت‌های انسان شده و او را از انجام خیلی‌ از کارها باز دارد.

ترس پدیده ایست درونی‌:
ترس را خود ما در اکثر اوقات در ذهن خود پرورش می‌‌دهیم، بنابر این می‌‌توان از آن به عنوان یک پدیده درونی‌ نام برد. در نتیجه شدت و ضعف ترس به دست خود انسان تعیین میشود و بستگی به تصورات ذهنی‌ ما دارد.
ترس قادر است محدودیت‌های بیشماری در ذهن ایجاد کرده و آن را با افکار منفی‌ و مخرب پر کند. انسان دریچه فکری خود را به روی واقعیات بسته و همه چیز را بر مبنای تخیلات و تصورات ذهنی‌ حل و فصل می‌‌کند و با اینکار خیال می‌‌کند که  در برابر دنیای خارج از خود محافظت می‌‌کند.
از آنجایی‌ که ترس یک عامل درونی‌ است بیشتر اوقات بدون هیچ خطر و تهدید خارجی،‌ این هراس بر سر انسان فرود می‌‌آید و در حقیقت خود شخص پدید آورنده این ترس است چون آنرا در درون خود خلق کرده است.

راه‌های مقابله با ترس
 ۱- ترس از شکست:
ترس از شکست ظرفیت‌ها و توانمندیهای انسان را برای انجام کارها محدود می‌کند و فرد ترجیح می‌‌دهد که به خاطر هراس از ناکامی احتمالی‌، خود را از خیلی‌ از موفقیت‌ها محروم سازد. مثلا افرادی هستند که از ترس اینکه مورد قبول اطرافیان خود قرار نگیرند خود را منزوی می‌‌کنند و از جامعه کنار می‌‌گیرند.
شخصی‌ تعریف میکرد که بسیار مشتاق معاشرت با مردم بود، ولی‌ از ترس رانده شدن از طرف آنها جرات دست زدن به اینکار را نداشت. او تصمیم گرفت حرفه عکسبرداری را انتخاب کند تا از این طریق با مردم در تماس باشد. در حقیقت دوربین را واسطه خود و مردم کرده بود. اولین روزی که می‌‌خواست از مردم عکس بگیرد، چنان وحشتی سر و پای او را گرفته بود که دست‌های او به شدت می‌‌لرزید و عکسهای گرفته شده قابل استفاده نبود. اما هر چه بیشتر به عکس برداری خود ادامه میداد، ترس و وحشت او کاسته میشد تا پس از سپری شدن دو سال عکسهای او در بیشتر مجلات بین المللی منتشر میشد و با کسب این موفقیت  هم عکس بردار زبر دستی‌ شد و هم ترس او از معاشرت با مردم ریخته شد.

۲- عدم آگاهی‌ ترس ایجاد می‌کند:
زمانی‌ که فرد از عاقبت کاری که می‌‌خواهد انجام دهد اطلاع نداشته باشد، بیمناک است که شاید نتیجه کار مورد دلخواه او نباشد. هر چه در برابر کاری که می‌‌خواهید انجام دهید آمادگی بیشتر داشته باشید، ترس شما کمتر خواهد بود.
شاگردی که درس خود را خوب فرا می‌گیرد، از امتحان دادن بمراتب کمتر هراس دارددر مقایسه با همشاگردیش که خود را برای امتحان آماده نکرده است.
پس باید در باره انجام کاری که از آن می‌‌هراسید خود را بیشتر آماده کنید و خواهید دید که به مراتب ترس شما هم کمتر خواهد شد چرا که این آمادگی به شما اعتماد بنفس خواهد داد و بدانید‌  اعتماد بنفس پاد زهر ترس است.

۳- مشوق خود باشید:
هر کاری که می‌‌خواهید انجام دهید اینجا و آنجا کسانی پیدا خواهند شد که از کار شما انتقاد کنند. از این انتقادات هراسی به دل‌ راه ندهید. در کار خود مصمم باشید و آنها را تایید کنید و  مشوق خود باشید. اگر هم اشتباه کردید  خود را سر زنش نکنید زیرا از این اشتباهات است که یاد می‌‌گیرید.

 ۴- تجسم ذهنی‌:
از هر اتفاقی که واهمه دارید، بر عکس آن را در ذهن خود مجسم کنید. بطور مثال اگر از این هراس دارید که رفتار رئیس تان باشما خصمانه باشد، تجسم کنید که او به شما لبخند می‌‌زند و از کارهای شما قدر دانی می‌‌کند. این تجسم باعث میشود که  از خود رفتار خرد مندانه‌ای  نشان دهید که میتواند واکنش مثبت رئیس تان را به همراه داشته باشد.
بعضی‌ اوقات ترس شما پایه و اساس واقعی‌ ندارد، در این مواقع فکر کنید که بد‌ترین اتفاق ممکن که از آن هراس دارید چه می‌‌تواند باشد. پس از سبک سنگینی‌ متوجه خواهید شد که ترس تان بی‌ پایه است.
به فرض اگر از کسی‌ در خواستی‌ داشته اید که به آن جواب مثبت داده نشده است، خوب این چه چیزی از شما کم کرده است. وضعیت همان وضعیت سابق است. متأسفانه خیلی‌ از افراد از ترس اینکه از کسی‌ جواب نه‌ بشنوند از در خواست‌ها    چشم می‌‌پوشند و خیلی‌ از موقعیت‌های خوب را هم از دست می‌‌دهند، چرا که امکان اینکه به در خواست شما جواب مثبت داده شود نیز  وجود دارد،پس چرا خود را از آنها محروم کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر