۱۳۹۹ اسفند ۲۷, چهارشنبه

Abnormal psychology: شاخه‌ای از علم روان‌شناسی که با رفتار غیرعادی سر و کار دارد.


 

Abnormal psychology: شاخه‌ای از علم روان‌شناسی که با رفتار غیرعادی سر و کار دارد.


Absolute threshold: نقطه‌ای تعیین شده از نظر آماری در طول یک طیف محّرک که در آن سطح انرژی فقط برای کشف وجود محّرک کافی است. این نقطه را آستانه مطلق یا آستانه کشف می‌نامند.

Accommodation: تطابق- بطورکلی هر حرکت یا سازگاری، خواه فیزیکی و خواه روانی که به منظور آمادگی در مقابل محرک‌های ورودی صورت می‌گیرد. غیر از این تعریف، که مفهومی گسترده دارد، اصطلاح مزبور کاربردهای خاصی نیز دارد. (1) در زمینه بینایی، به انطباق شکل عدسی چشم به منظور جبران فاصله شی (کانون) از شبکیه اطلاق می‌شود، (2) در نظریه پیاژه، تعدیل طرح‌های درونی برای تطابق با شناخت در حال تغییر واقعیت Assimilation، (3) در جامعه‌شناسی و روان‌شناسی اجتماعی، فرآیند سازگاری اجتماعی که برای حفظ هماهنگی درون گروهی، یا بین گروه‌های متناقص طرح‌ریزی شده است. در اینجا، اصطلاح تطابق در ارتباط با رفتار فردفرد اعضاء گروه، تمام گروه، حتی یک ملت بکار برده می‌شود.

Acquisition: بطورکلی، به معنی کسب کردن، به دست‌ آوردن و نظایر آن‌ها است و از این لحاظ معادل نارسایی برای اصطلاح یادگیری است. از این نظر در اصطلاح عملیاتی به عنوان تغییر در میزان واکنش تعریف شده و بطور مشخص در اشاره به آن بخش از فرآیند یادگیری بکار می‌رود که ضمن آن افزایش قابل ملاحظه در میزان پاسخدهی پیدا شده و تغییر بارزتر بوده است.

Action Potential: پتانسیل عمل، ترادف منظم نوسانات الکتریکی کوچک همراه با فعالیت فیزیولوژیکی عضله یا عصب‌.

Addiction: اعتیاد- هرگونه وابستگی شدید روانی یا فیزیولوژیک ارگانیسم نسبت به یک دارو. اعتیاد با پیدایش سندرم پرهیز یا محرومیت (abstinence-syndrome) مشخص است که هنگامی قطع ناگهانی دارو ظاهر می‌گردد. به نظر می‌رسد که فرد معتاد وجود ماده اعتیاد‌آور برای حفظ کارکرد طبیعی سلولی الزامی گردیده و قطع آن موجب دگرگونی فرآیند‌های فیزیولوژیک و در نتیجه علائم محرومیت می‌شود. به عبارت دیگر معتاد کسی است که وابستگی جسمی و روانی نسبت به یک دارو پیدا کرده و ناگزیر است مصرف مقادیر مشخصی از آن را بطور مستمر ادامه دهد.

Ageism: پیری گرایی. کلیشه‌ای یا قالبی ساختن سالمندان فقط بر اساس سن آن‌ها، به گونه‌ای که ایجاد انتظارات منفی از آنان بنماید، آن‌ها را مورد تبعیض قرار دهد، و از مدارا با مسائل اجتماعی و فیزیولوژیک آن‌ها پرهیز نماید.

Aggression: پرخاشگری. اصطلاحی بسیار کلی برای انواع گوناگونی از اعمال همراه با حمله و خصومت و خشونت.

Agoraphobia: ترس از فضای باز، گذر هراسی. علامت اساسی اختلال گذر هراسی، ترس از حضور در مکان‌ها یا موقعیت‌هایی است که ممکن است گریز از آن مشکل باشد یا در صورت وقوع حمله هراس امکان اخذ کمک نباشد.

Aids: مخفف سندرم کمبود ایمنی اکتسابی نوعی بیماری است که بوسیله‌ یک رترو ویروس آهسته منتقل می‌شود. این ویروس بطور انتخابی برخی از لنفوسیت‌ها را منهدم ساخته و در نتیجه واکنش ایمنی حاصله با وساطت سلولی را مختل نموده و امکان رشد عفونت‌های فرصت طلب و نئوپلاسم‌ها را فراهم می‌کند.

All-or-none law: قانون همه یا هیچ. (1) در نوروفیزیولوژی، اصلی که طبق آن بدون رابطه با شدت محرک یک نورون یا ب حداکثر شدت واکنش نشان می‌دهد یا اصلاً واکنش ظاهر نمی‌کند. (2) در یادگیری، اصلی که طبق آن تداعی‌ها با آزمایشی واحد بطور کامل ساخته می‌شوند یا اصلاً بوجود نمی‌آیند.

Altruism: نوع‌دوستی. احترام به نیازها و خواست‌های دیگران.

Amacrine Cells: سلول‌هایی در شبکیه که نورون‌های دو قطبی را با نورون‌های ردیف دوم مرتبط می‌سازد.

Ambiguity: ابهام. داشتن دو یا چند معنی و یا تعبیر. یکی از ویژگی‌های محرک، نظر یا موقعیتی که امکان بیش از یک تعبیر را فراهم می‌کند.

Amnesia: بطور کلی، هرگونه فقدان نسبی یا کامل حافظه، فراموشی.

amygdala: آمیگدال بخشی از مجموع هسته‌های قاعده‌ای. آمیگدال ساختمانی کوچک و بادامی شکل روی سقف شاخ تامپورال بطن‌حانبی در انتهای تحتانی هسته‌ دم‌دار است.

Analytic Psychology: روان‌شناسی تحلیلی. سیستم روان‌شناسی یونگ، که بر عکس روانکاوی فرویدی، نقش تمایلات جنسی را در اختلالات هیجانی به حداقل می‌رساند. یونگ روان را چیزی بیشتر از حاصل تجربیات گذشته می‌داند، برای او روان در عین حال تدارکی برای آینده است، با اهداف و مقاصدی که می‌کوشد در اندرون خود آن‌ها را تجزیه و تحلیل نماید.

Anorexia Nervosa: بی اشتهایی عصبی (روانی). بی اشتهایی عصبی یکی از اختلالات مصرف غذا است که اول بار در سال 1868 توسط سیرویلیام گال تحت عنوان hysterica‌‌Apepsia معرفی شد. اصطلاح بی‌اشتهایی عصبی در سال 1874 توسط همین محقق پیشنهاد گردید. این سندرم یا محدودیت‌های بخود تحمیل شده در رژیم غذایی، الگوهای غریب در مدارا با غذاها، کاهش قابل ملاحظه وزن، و ترس شدید از افزایش وزن و فربهی مشخص می‌باشد.

Anxiety: اضطراب. اضطراب یک احساس منتشر، بسیار ناخوشایند، و اغلب مبهم دل‌واپسی است که با یک یا چند تا از احساس‌های جسمی همراه می‌گردد. مثل احساس خالی شدن سر‌دل، تنگی قفسه سینه، طپش قلب، تعریق، سردرد، یا میل جبری ناگهانی برای دفع ادرار، بیقرار و میل برای حرکت نیز از علائم شایع است.

Anxiety Disorders: اختلال اضطرابی. حالات نابهنجاری هستند که خصوصیات بالینی آن‌ها علائم جسمی و روانی اضطراب بوده و ثانوی بر بیماری مغزی عضوی یا یک اختلال روان‌پزشکی دیگر نمی‌باشند.

Apparent Motion: حرکت ظاهری. اصطلاحی پوششی برای تعداد زیادی پدیده‌های ادراکی که در آن شخص اشیاء ثابت را در حالت حرکت “می‌بیند”.

Archetype: آرکی تایپ‌ها در زبان فارسی به “انواع قدیمی”، “انواع کهن”، “کهن الگو”، ” صورت ازلی” و مانند آن ترجمه شده‌اند. آرکی تایپ‌ها عبارتند از عناصر سازنده‌ی ناخود‌آگاه. گاهی از آن به عنوان تصویر‌های اسطوره‌ای و الگوهای جمعی نیز یاد شده است.

Assimilation: معنی اساسی این اصطلاح عبارتست از فروبردن، جذب کردن یا جزئی از خود گردانیدن.

Association Cortex: نواحی ارتباطی. مناطقی از مغز که فرض می‌شود “فرآیند‌های روانی عالی” مثل تفکر، استدلال، و نظایر آن‌ها در آن ناحیه روی می‌دهد.

Attachment: دل بستگی. بطور کلی، پیوند عاطفی بین مردم. مفهوم ضمنی آن این است که چنین پیوندی یا وابستگی همراه است، مردم برای ارضاء عاطفی بر هم تکیه می‌کنند.

Attention: توجه، به توانایی حاضر‌الذهن بودن شخص نسبت به محرکی خاص، بدون تحت تاثیر واقع شدن توسط تحریکات جانبی و محیطی اطلاق می‌شود.

Attitude: نگرش.

Attribution Theory: نظریه استاد یا انتساب. یک دیدگاه نظری کلی در روان‌‌شناسی اجتماعی که با موضوع ادراک اجتماعی سر و کار دارد. در عمل اسناد یا انتساب، شخص خصوصیتی (صفت، هیجان، یا انگیزه) را به خود یا دیگری نسبت می‌دهد.

Auditory Nerve: عصب شنوایی. هشتمین زوج اعصاب جمجمه‌ای این عصب دو شاخه اصلی، عصب حلزونی که اطلاعات مربوط به صداها را منتقل می‌کند و عصب دهلیزی که اطلاعات مربوط به تعادل جسمی را منتقل می‌سازد تشکیل یافته است.

Automatic Process: فرآیند خودکار. در روان‌شناسی شناختی، هر فرآیند بخوبی آموخته شده که بدون تعمق عمدی و آگاهانه روی می‌دهد. رانندگی “اتوماتیک” یک راننده مجرب مثال خوبی برای این مورد است.

Automatic Nerves System (ANS): دستگاه عصبی اتونومیک (خودکار). قسمت عمده‌ای از سلسله اعصاب، با دو بخش اساسی، سمپاتیک و پاراسمپاتیک. این سیستم “اتونومیک” نامیده می‌شود چون بسیاری از اعمال تحت کنترل آن خودبخود تنظیم می‌شوند یا بعبارتی “خودمختار” هستند.
Availability Heuristic: کاشف دسترس پذیری. تاثیر قابلیت وصول مواد مورد نیاز برای استدلال، بر استدلال شخص.

Aversion Therapy: درمان با ایجاد بیزاری. در این روش، تقویت منفی برای کمک به بیمار در فرونشانی رفتار نامتناسب که میل به ترک آن را دارد، مورد استفاده قرار می‌گیرد. در مورد استفاده از تقویت منفی دو مساله وجود دارد، یکی تکنیکی و دیگری اخلاقی. مساله تکنیکی این است که تاثیر تقویت منفی بر رفتار معمولاً موقتی است. مساله اخلاقی این است که تقویت منفی مستلزم استفاده از محرک‌هایی است که ناخوشایند یا اندکی دردناک است و عواملی شبیه آن در موارد دیگر به منظور تنبیه مورد استفاده قرار می‌گیرد.

Axon: آکسون. زائده‌ای از سلول عصبی که تحریکات را از جسم سلول عصبی به سایر سلول‌ها منتقل می‌کند.

Basic Level: طبقه‌ی طبیعی. طبقه‌ای که با ساختار طبیعی، بولوژیک و تشریحی ادراک کننده وجود دارد. مثلاً رنگ‌ها از این نظر طبقات طبیعی هستند.

Basilar Membrane: غشاء قاعده‌ای. غشاء ظریفی در حلزون گوش داخلی که عضو کورتی روی آن قرار گرفته است.

Behavior: رفتار. اصطلاح کلی و پوششی برای اعمال، فعالیت‌ها، بازتاب‌ها، حرکات، فرآیندها، و بطور خلاصه هر واکنش قابل سنجش ارگانیسم.

Behavior Therapy: رفتار درمانی. روشی که بر اصول فرضیه یادگیری متکی است و از شرطی سازی عامل استفاده می‌کند. رفتار درمانی به مسائل خاص معطوف است و در مواردی که مسائل به وضوح مشخص شده و اهداف درمانی روشن است نتایج بهتری دارد.

Behavioral Rehearsal: تمرین رفتاری. تکنیک درمان رفتاری که از طریق آن درمانجو در شرایط درمانی رفتار تازه یا عمل سختی از تمرین و اجرا می‌کند درمانگر غالباً مدل رفتار می‌شود و درمانجو را در چگونگی انجام مناسب آن راهنمایی می‌کند.

Behaviorism: رفتارگرایی. نظریه‌ای در روان‌شناسی که طبق آن تنها موضوع مناسب برای تحقیق روان‌شناختی علمی رفتار قابل مشاهده و قابل سنجش است. این اصطلاح توسط واتسون در سال 1913 ابداع شد. رفتارگرایی مدعی است که “ناخودآگاه” نه مفهومی قابل تعریف است و نه قابل استفاده.

Between-Subject Design: طرح بین آزمودنی‌ها. طرحی تجربی که در آن آزمودنی‌های مختلف تحت شرایط متفاوت مورد آزمایش قرار می‌گیرند.

Biofeedback: پسخوراند زیستی. در این روش به بیمار یاد داده می‌شود که بر اعمال بدنی خود، نظیر فشار خون، که بطور طبیعی کنترل بر آن‌ها ندارد، کنترل پیدا کند. این روش بیشتر بر اعمال اتونومیک، و اکثراً در دستگاه قلب و عروق مورد استفاده قرار می‌گیرد. برای کنترل فعالیت الکتروآنسفاوگرافیک نیز کوشش‌هایی به عمل آمده اما نتایج رضایت بخش نبوده است.

Biomedical Therapies: درمان زیستی-طبی. اصطلاح پوششی برای درمان اختلالات روانی با داروها، الکتروشوک، جراحی روانی و روش‌های فیزیکی دیگر.

Bipolar Cells: هر نورونی که زائده‌های آن، آکسون و داندریت، در دو جهت مخالف از تنه سلولی جدا شده باشند. نمونه آن‌ها در شبکیه چشم یافت می‌شود.

Blocking: وقفه، انسداد. انسداد یا مهار فرآیند جاری تفکر یا تکلم. در اینجا قطار فکر ناگهان به حال توقف در آمده و “خلائی” به جا می‌گذارد. سپس فکری کاملاً نو ممکن است آغاز گردد. در بیمارانی که کم و بیش بینش خود را حفظ کرده‌اند، این حالت ممکن است تجربه وحشت انگیزی باشد و این نشان می‌دهد که تجربه وحشت انگیزی باشد و این نشان می‌دهد که انسداد فکر با تجربه‌ای که افراد معمولی دارند و گاهی رشته افکار خود را، بخصوص وقتی مضطرب و خیلی خسته هستند، از دست می‌دهند، متفاوت است. انسداد فکر وقتی به وضوح وجود داشته باشد تقریباً مشخص کننده اسکیزوفرنی است. معهذا، باید بخاطر داشت که بیماران خسته مضطرب به آسانی رشته کلام خود را گم می‌کنند و به نظر می‌رسد که دچار انسداد تکلم هستند.

Body Image: تصویر بدن. تصویر ذهنی هر شخص از اندام خود، بخصوص از دیدگاه دیگران. عده‌ای این اصطلاح را فقط در مورد ظاهر فیزیکی بکار می‌برند، اما برخی آن را در مفهومی گسترده‌تر که اعمال بدنی، حرکات و هماهنگی را نیز در بر می‌گیرد مورد استفاده قرار می‌دهند. تصویر بدن در خیلی از اختلالات نوروتیک مختل است، از جمله در بی‌اشتهایی عصبی.

Brain Storm: ساقه مغز. قسمتی از مغز که پس از برداشتن نیمکره‌های مخ و مخچه باقی می‌ماند.

Brightness: درخشندگی، به صورت یک اصطلاح غیرتکنیکی به هوش نسبتاً بالا نیز گفته می‌شود.

Broca’s Area: ناحیه بروکا. ناحیه‌ای از قشر مغز که در پردازش عمل تکلم موثر است. در افراد راست دست این ناحیه در قسمت تحتانی شکنج پیشانی نیمکره چپ، نواحی 44 و 45 برودمن واقع شده است. نامگذاری این ناحیه از گزارش پل بروکا مبنی بر این که ضایعات این ناحیه در بسیاری از بیماران آفازیک مسئول اختلال است به عمل آمد.

Bulimia Nervosa: پراشتهایی روانی. جوع یا پراشتهایی روانی به مصرف دوره‌ای، کنترل نشده، وسواس‌گونه، و سریع مقادیری زیاد غذا در مدتی کوتاه اطلاق می‌شود. ناراحتی جسمی، مثل درد شکم یا احساس تهوع پایان دوره پرخوری است و در پی آن احساس گناه، افسردگی یا بیزاری از خود ظاهر می‌گردد.

Bystander Intervention: پدیده‌ی مداخله. این پدیده که: به هنگام نیاز به کمک هر چه عده حاضران بیشتر باشد احتمالاً اقدام به کمک از جانب تک‌تک آن‌ها کمتر است

Case Study: شرح حال، شرح مفصل از یک فرد. این روش بیشتر در جریان روان‌درمانی بکار می‌رود که در آن اطلاعات هر چه کاملتر در مورد شخصی، از جمله سابقه شخصی، زمینه‌ای که از آن برخاسته است، نتایج آزمون‌ها و مصاحبه‌ها جمع‌آوری می‌گردد. در روان‌شناسی بالینی و روان‌پزشکی، که اوائل علوم غیر تجربی به می‌رفتند، اصول نظری کلی بر پایه‌ شرح حال گرفتن از تک‌تک بیماران پدید آمد.

Catharsis: پالایش روانی، تصفیه روانی. رهایی دادن ایده‌ها و احساسات همراه بوسیله تداوی روحی در اصر مصاحبه با معالج، رها نمودن تجاربی که به علل عاطفی سرکوب یا فراموش شده، و به عرصه‌ وجدان آوردن آن‌ها.

Central Nervous system (CNS): سلسله اعصاب مرکزی. قسمتی از سلسله اعصاب که تشکیل یافته است از مغز، نخاع و زائده‌های عصبی مربوط به آن‌ها.

Centration: میان گرایی. اصطلاح پیاژه برای وابستگی غیر ارادی طولانی یک دستگاه حسی به بخشی از میدان درکی که به پیدایش اشتباهات ادراکی و بزرگ‌نمایی و دگرگون منجر می‌شود. رفتار، حرکات مبتنی بر ادراک (مثل رسم یا نقاشی) غالباً بطور ثانوی تحت تاثیر قرار می‌گیرد و به این ترتیب می‌تواند وجه تفکیک بین مسائل عصبی همراه با اختلال درک، و مشکلات روان همراه با اختلال تفکر قرار بگیرد.

Cerebellum: مخچه. مخچه بخشی از سلسله اعصاب مرکزی است که در حفره خلفی قرار گرفته و بوسیله پایه‌های مخچه‌ای به بصل‌النخاع و پل دماغی متصل می‌شود. سطح مخچه بواسطه وجود چین‌های موازی موجدار به نظر می‌رسد. لایه‌ای از ماده خاکستری سطح مخچه را می‌پوشاند و با ماده سفید درون آن مربوط می‌شود.

Cerebral Cortex: قشر مخ. قشر مخ به اعتقاد بسیاری از پژوهشگران جایگاه تمرکز عقل و شعور و منطقه‌ای است که مرحله‌ نهایی تجزیه و تحلیل پدیده‌های عصبی در آن صورت می‌گیرد. قشر مخ حاوی 70 درصد نورون‌های سلسله اعصاب مرکزی است، همچنین ناحیه‌ای از مغز است که در انسان نسبت به حیوانات رشد بیشتری یافته است.

Cerebral Hemisphere: نیمکره‌های مغزی. دو نیمکره قرینه مخ (حداقل از نظر ظاهر – چون از نظر بافت شناسی تفاوت‌های قابل تشخیصی دارند).

Cerebrum: مخ. بزرگترین و بارزترین ساختمان مغز که بوسیله‌ شیار طولی به دو نیمکره تقسیم شده است و در قسمت تحتانی بوسیله جسم پینه‌ای این دو نیمکره به هم اتصال یافته‌اند.

Chronic Stress: استرس مزمن.
Chronological Age: سن زمانی. زمانی که شخص از روز تولد پیموده است. در بچه‌های کوچک، معمولاً تا سن 3 تا 4 سالگی، سن زمانی به حساب ماه ذکر می‌شود. پس از آن تا دوره بلوغ به حساب سال و ماه و بعد از آن معمولاً فقط به حساب سال محاسبه می‌شود.

Chunking: کنده‌ سازی. اصطلاحی که اولین بار توسط جورج میلر در ارتباط با فرآیند سازمان‌دهی، که در آن “تکه‌های” کوچک اطلاعات مجزا از نظر ادراکی و شناختی جمع‌آوری شده و بشکل یک “کل” هماهنگ یا “کنده” در آورده می‌شود پیشنهاد شد.

Circadian Rhythm: چرخه‌های زیستی. اصطلاحی پوششی برای تمام انواع “دوره‌ای بودن” سیستم‌های زیست‌شناختی. آنچه بیش از همه مورد مطالعه قرار گرفته، ریتم‌های شبانه‌روزی است.

Classical Conditioning: شرطی شدن کلاسیک. این روش تجربی با نام ایوان پاولف دانشمند روسی مربوط است. رفلکس یک واکنش ذاتی خاص است که با وقوع یک محرک خاص ظاهر می‌گردد. این‌ها را محرک و واکنش غیر شرطی می‌نامند.

Client: درمانجو، موکل، مشتری، خریدار خدمات یا متاع. در زمینه‌های غیر طبی به جای اصطلاح بیمار به دریافت کننده خدمات بهداشت روانی اطلاق می‌شود.

Client-Centered Therapy: درمان متمرکز بر درمانجو. نوعی روان‌درمانی که بوسیله کارل راجرز پایه‌ریزی شد. درمانگر از اندرز و ارائه طریق خودداری کرده و به تشویق و تصریح نکات بسنده می‌کند. فرض این است که بیمار توانایی مدارا با مسائل شخصی را دارد و کار درمانگر این است که جوّی پذیرا و فاقد داوری پدید آورد تا درون آن مسائل تفتیش و حل شوند. گاهی روان‌درمانی بی‌رهنمود هم نامیده می‌شود، هرچند اصطلاح اخیر ممکن است روش‌هایی را نیز که اختصاصاً از دیدگاه راجری تبعیت نمی‌کنند در برگیرد.

Clinical Psychologist: روان‌شناس بالینی

Closure: بستن. یکی از اصول مورد تاکید روان‌شناسان گشتالت، و توصیف کننده فرآیندی که بوسیله آن، ادراکات، خاطرات، اعمال و غیره کسب ثبات می‌کنند. یعنی بستن ذهنی فاصله‌، یا تکمیل فرم‌های ناقص، بطوری که تشکیل “کل” را بدهند.

Cochlea: حلزون گوش، مجرای مارپیچی که شبیه دیواره داخلی حلزون است و در قسمت قدامی لابیرنت استخوانی گوش قرار دارد.

Cognition: شناخت. شناخت به فرآیند کسب، سازماندهی، و استفاده از معلومات ذهنی اطلاق می‌شود. فرضیه‌های شناختی یادگیری روی نقش فهمیدن تکیه می‌کنند اعمال روانی توسط شخص صورت گرفته، و اجزاء معلومات در حافظه ذخیره می‌شود تا بعدها مجدداً به ذهن فراخوانده شود. شناخت، درک روابط بین علت و معلول، عمل و نتایج عمل را در برمی‌گیرد.

Cognitive Appraisal: ارزیابی شناختی.

Cognitive Behavior Modification: تغییر رفتار شناختی. سعی برای تغییردادن رفتار از طریق تعدیل طرز تفکر شخص، چیزی که قبلاً قانع‌سازی نامیده می‌شد.

Cognitive Development: رشد شناختی. رشد توانایی رفتار کودک بگونه‌ای هشیارانه.

Cognitive Dissonance: ناهماهنگی شناختی. یک حالت هیجانی خاص در مواردی که دو نگرش یا شناخت همزمان، بی‌ثبات است و یا بین باور و رفتار آشکار تناقص وجود دارد. حل شدن تعارض فرض می‌شود که به عنوان پایه تغییر در الگوهای باورها عمل می‌کند که معمولاً تعدیل یافته و با رفتار هماهنگ می‌گردند. در نظریه خبر معادل Incongruity شمرده می‌شود.

Cognitive Map: نقشه شناختی. اصطلاح ابداعی تولمن برای توصیف تعبیر نظری رفتار حیوانی که به یادگیری ماز می‌پردازد. تولمن معتقد بود که حیوان یک رشته روابط‌فضایی – “نقشه” شناختی- پیدا می‌کند تا یادگیری محض یک سلسله پاسخ‌های آشکار.

Cognitive Processes: پردازش شناختی.

Cognitive Psychology: روان‌شناختی شناختی. روشی کلی در روان‌شناسی که بر فرآیند‌های درونی، روانی تاکید می‌نماید. برای روان‌شناسی شناختی، رفتار فقط بر اساس خصوصیات آشکار آن قابل مشخص کردن نیست، بلکه مستلزم توضیحاتی در سطح رخدادهای روانی، نمایش‌های ذهنی، باور‌ها، قصدها، و نظایر آن‌ها است.

Cognitive Science: علم شناختی. بر چسبی تازه برای مجموعه رشته‌های علمی مطالعه کننده روان انسان. علم شناختی یک اصطلاح چتری برای در برگرفتن رشته‌های گوناگون از قبیل روان‌شناسی شناختی، معرفت شناسی، علوم کامپیوتری، هوش مصنوعی، ریاضیات و روان‌شناسی عصبی است.

Cognitive Therapy: شناخت درمانی. شناخت درمانی که توسط آئرون بک ابداع شد نوعی روان‌درمانی ساخت یافته کوتاه مدت است که برای رسیدن به اهداف از مشارکت فعالانه بیمار و پزشک کمک می‌گیرد. هر چند از روش‌های گروهی نیز استفاده می‌شود. این نوع روان‌درمانی ممکن است همراه با داروها به عمل آید.

Collective Unconscious: ناخودآگاه جمعی. مفهوم ناخودآگاه جمعی یا اشتراکی یکی از مفاهیم ابتکاری و بحث‌انگیز تئوری شخصیت یونگ است. از نظر او ناخودآگاه جمعی قویترین و با نفوذترین سیستم روان است و در موارد بیماری، ایگو و ناخودآگاه شخصی را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد.

Comorbidity: اختلال همراه.

Complementary Colors: رنگ مکمل. دو رنگ که می‌توان آن‌ها را در آمیخت تا خاکستری بیفام پدید آید. از نظر شماتیک، فام‌های رنگ‌های مکمل را روی نقاط مقابل دایره رنگ‌ها می‌توان یافت.

Compliance: سازش یا اطاعت نسبت به خواست‌های آشکار یا تلویحی دیگران. در روان‌پزشکی بالینی این اصطلاح به حالت تسلیم در ابعاد نوروتیک اطلاق می‌شود. غالباً بصورتی جزئی از سیستم دفاعی شخصیتی وسواسی – جبری دیده می‌شود.

Concepts: مفهوم. مجموعه‌ای از اشیاء که تمام آن‌ها در برخی صفات یا خصوصیات مشترک هستند.

Conditioned Reinforces: تقویت کننده شرطی.

Conditioned Response (CR): پاسخ شرطی. هر پاسخی که از طریق شرطی‌سازی آموخته شده یا تغییر یابد. در شرطی سازی کلاسیک CR پاسخی است که تحت تاثیر محرکی که قبلاً خنثی بوده است، برانگیخته می‌شود.

Conditioned Stimulus (CS): محرک شرطی. هر محرکی که، از طریق شرطی‌سازی، پاسخی شرطی بر می‌انگیزد. CS محرکی است که قبلاً خنثی بوده و نیروی برانگیزنده خود را از طریق همراه شدن با محرکی غیرشرطی بدست می‌آورد.

Conditioning: شرطی شدن، شرطی کردن. اصطلاحی کلی برای یک سری مفاهیم تجربی، خصوصاً مفاهیمی که مشخص کننده شرایطی هستند که تحت آن‌ها یادگیری ناشی از تداعی صورت می‌گیرد.

Cones: مخروط؛ جشسمی به شکل مخروط که دارای قاعده دایره‌ای بوده و سطوح فضایی آن به نقطه‌ای در رأس مخروط منتهی می‌شوند؛ این شکل در اجسام مخروطی شکل شبکیه دیده می‌شود.

Conformity: سازشکاری، همنوا شدن با دیگران. بطور کلی یعنی تمایل به اینکه شخص اجازه دهد افکار، گرایش‌ها، اعمال و ادراکات مسلط بر جامعه قرار بگیرد.

Consciousness: هشیاری. حالت وقوف و هشیار بودن. رایجترین کاربرد این اصطلاح همین است، مثلاً وقتی گفته می‌شود “او هشیاری خود را از دست داد”.

Consensual Validation: اعتبار وفاقی. مشاهده گروه‌های مختلف در جریان روان‌درمانی گروهی تعدای فرآیندهای با ثبات نشان می‌دهد که یکی از آن‌ها اعتبار وفاقی است.

Conservation: نگهداری، حفظ کردن. اصطلاح پیاژه برای توانایی درک این موضوع که هر چند ممکن است شکل و فرم اشیاء تغییر کند، شی هنوز هم سایر خصوصیات خود را حفظ می‌کند.
Consistency Paradox: تضاد همسانی. مشاهداتی است که دسته بندی شخصیت در طول زمان را میان مشاهدات مختلف بررسی شده، همسان ارزیابی کرده است. در صورتی که دسته بندی رفتار در میان موقعیت‌ها همسان نیست.

Contact Comfort: آرامش تماس. اصطلاح هاری هارلو برای احساس رضایت بخش حاصل از تماس با اشیاء نرم و راحت. این پدیده در بین بسیاری از انواع مشترک بوده و خصوصاً در بین پستانداران شایع است.

Contingency Management: کنترل وابستگی. این روش درمانی بر این اصل متکی است که دوام رفتار به علت تقویت شدن از جانب بعضی از نتایج آن است، و اگر این نتایج تغییر یابد رفتار نیز ممکن است تغییر پیدا کند.

Convergence: تقارب، همگرایی. بطورکلی، تمایل به نزدیک شدن به نقطه‌ای خاص.

Coping: مدارا مردن، کنار آمدن، برخورد موفقیت آمیز.

Corpus Callosum: جسم پینه‌ای. یکی از روابط‌های عمده پیوند دهنده در نیم‌کره‌ی مغز است.

Correlation Coefficient: ضریب همبستگی. اصطلاحی که به رابطه‌ی بین دو رشته سنجش‌های زوجی اطلاق می‌شود.

Counseling Psychologist: روان‌شناسی که مراجعین را راهنمایی می‌کند در زمینه‌های انتخاب شغل، همسر، مشکلات مدرسه و … .

Counter Conditioning: شرطی سازی تقابلی. روشی تجربی که در آن یک پاسخ دوم ناهمساز برای یک محرک شرطی شده قبلی شرطی می‌گردد.

Counter transference: انتقال متقابل، ضد انتقال. انتقال متقابل را می‌توان واکنش درمانگر نسبت به بیمار، به گونه‌ای که انگار وی فر مهمی از گذشته او است، تعریف نمود.

Creativity: خلاقیت. توانایی آفرینش چیزی بدیع و تازه. به عقیده پیاژه، تفکر کودک در شروع دوره نوجوانی بیشتر انتزاعی، مفهومی، منطقی و آینده‌گرا است.

Criterion Validity: اعتبار ملاکی. یکی از طبقات اعتبار، که در آن نتایج یک وسیله تشخیصی با نتایج یک آزمون دیگر که اعتبار آن قبلاً به ثبوت رسیده است مقایسه می‌شود.

Dark Adaptation: انطباق به تاریکی. فرآیند انطباق با شدت‌های پائینتر درخشندگی، تعویض از سیستم Photopic به سیستم Scoptic. انطباق به تاریکی کامل حداقل مستلزم وقت است. هرچند قسمت عمده فرآیند ظرف 30 دقیقه در چشمی که قبلاً در معرض نور کافی بوده است پدید می‌آید. مخروط‌ها اول انطباق کامل پیدا می‌کنند، و انطباق میله‌ها تا 4 ساعت ادامه می‌یابد. چشمی که به تاریکی عادت کرده است بیش از یک میلیون مرتبه نسبت به چشمی که در معرض نور معمولی بوده است حساستر است.

Debriefing: افشاء اطلاعات برای آزمودنی در جریان یک تجربه.

Decision Aversion: بیزاری از تصمیم. گرایش به فرار از تصمیم‌گیری، سخت و دشوار تصمیم گرفتن.

Decision Making: تصمیم‌گری. اصطلاحی پوششی برای: 1. فرآیند انتخاب. 2. یک رشته نظریه‌ها و پژوهش‌ها در زمینه‌ مسأْله انتخاب بین‌ راه‌های چاره بوسیله‌ی ارگانیسم.

Declarative Memory: حافظه‌ی اخباری. حافظه‌ای برای اطلاعات از قبیل رویداد‌ها و وقایع.

Deductive Reasoning: استدلال قیاسی. یکی از شیوه‌های تفکر که به مقایسه‌ی 2 یا بیش از 2 موقعیت و وضعیت می‌پردازد.

Delusions: هذیان. عقیده‌ باطلی است که با منطق قابل اصلاح نبوده و اعضاء دیگر گروهی که شخص متعلق به آن است، در آن عقیده شریک نیستند. هذیان‌ها مختص پسیکوزها هستند، بیشتر از همه در اسکیزوفرنی مشاهده می‌شوند، معهذا در سایر پسیکوزها، از جمله‌ سندرم‌های عضوی مغز، منیک – دپرسیو، پارانویا و پسیکوز پیری نیز نادر نیستند.

Demand Characteristics: ویژگی‌های خواسته. 1. خصوصیات که از یک زمینه تجربی که از رفتار آزمودنی به طریقی خاص جانبداری می‌کند، و رفتارهای خاصی را از آزمودنی طلب می‌کند. و رفتارهای خاص را از آزمونی طلب می‌کند.

Dendrites: انتهای گیرنده یک نورون. دندریت معمولاً اولین قسمت نورون است که تکانه‌های ارسال شده به تنه سلول را از سایر نورون‌ها یا گیرنده‌ها دریافت می‌کند.

Dependent Variable: متغیر وابسته. متغیری که تحت تاثیر اندازه‌های مختلف متغیر مستقل تغییر می‌کند.

Descriptive Statistics: آمار توصیفی. برچسبی کلی برای استفاده از روش‌های آماری برای توصیف، سازماندهی و خلاصه کردن نمونه‌های داده‌ها. اساساً، آماره توصیفی رقمی است که وجهی از یک نمونه داده‌ها را نشان می‌دهد. مقادیر گرایش مرکزی، پراکندگی، و همبستگی از رایجترین آماره‌های توصیفی هستند هر چند برخی از مولفین طبقه آخر را مقوله‌ای جدا می‌شمارند.

Determinism: جبر گرایی. مفهومی‌ است که می‌گوید، اولاً اعمال ما نمی‌تواند چیزی را در زندگی ما که با روابط علّی بر قرار شده است تغییر دهد، و دوماً، انسان قادر به استفاده از اراده خود و انتخاب بین خوب و بد در اعمال خود نیست.

Developmental Age: سن رشدی. 1. بطور کلی، هرگونه ارزیابی رشد برحسب هنجارهای سنی، 2. ارزیابی مرکب رشد بر پایه‌ مجموعه‌ای از شاخص‌های رشد. این اصطلاح را بعضی از مولفین فقط در مورد فرآیند‌های جسمی، حسی و حرکتی بکار برده‌اند.

Developmental Psychology: روان‌شناسی رشد. آن قسمت از روان‌شناسی که با فرآیند تغییر در تمام طول عمر سروکار دارد، تغییر در اینجا به معنی تغییر کمی و یا کیفی در ساختمان و عمل است: خزیدن تا راه رفتن، بغبغو کردن تا حرف زدن، استدلال غیر منطقی تا منطقی، شیرخوارگی تا نوجوانی، تا بزرگسالی و پیری، تولد تا مرگ. در سال‌های تغییر قرن وقتی روان‌شناسی رشد توسط هال معرفی شد، در واقع همین مطالعه “زگهواره تا گور” را در بر می‌گرفت.

Diathesis-Stress Hypothesis: فرضیه دیاتز – استرس. مفهومی کلی مبنی بر اینکه بسیاری از الگوهای رفتاری حاصل آسیب‌پذیری ارثی همراه با محیط استرس‌آمیز و فقدان مهارت‌های کنار آمدن با استرس است.

Diffusion of Responsibility: پخش مسئولیت. این اصطلاح به پخش احساس مسؤلیت شخص برای اقدام در موقعیتی خاص بدلیل حضور کسان دیگری که آنان نیز مسئول بالقوه برای اقدام شناخته می‌شوند اطلاق می‌شود.

Discriminative Stimuli: محرک افتراقی. در مطالعات شرطی‌سازی عامل یادگیری افتراقی؛ هر محرکی که با حضور آن پاسخ‌ها تقویت می‌شود و بدون حضور آن خیر.

Dissociative Disorder: اختلال تجزیه‌ای. اصطلاحی است که جای واکنش تجزیه‌ای و بعدها هیستری تجزیه‌ای، را در طبقه‌بندی‌های جدید گرفته است. طبق DSM-III-R، اختلال تجزیه‌ای مرکب از گروهی سندرم‌ها است که با تغییرات ناگهانی و موقتی در اعمال طبیعتاً منسجم هشیاری، هویت، یا رفتار حرکتی مشخص می‌گردد، بطوری که قسمتی از این اعمال از بین می‌رود.

Distal Stimulus: محرک دوربرد. محرکی که دور از گیرنده‌ای که بر آن تاثیر می‌کند اعمال می‌شود. در مطالعه ادراکات بین (a) محرک‌هایی که مستقیماً بر گیرنده حسی اثر می‌کنند، مثل نور که بر شبکیه اثر می‌کند، و (b) مجرک‌هایی که در محیط خارج هستند، مثل میز که امواج نور از آن منعکس می‌گردد، تفکیک صورت می‌گیرد.

Double Blind: وابستگی مضاعف. اصطلاحی از گریگوری بیتسون برای موقعیتی که شخص در آن پیام‌های متضاد از یک شخص صاحب قدرت دیگر دریافت می‌دارد.

Dream Analysis: تحلیل رویا. روشی که در اصل در روانکاوی مورد استفاده قرار گرفت و در آن محتوی رویاها از نظر انگیزه‌های نامکشوف، معانی سمبولیک یا قرائن بازنمایی‌های سمبولیک مورد تحلیل قرار می‌گیرد.
Dream Work: عمل رویا. فروید مکانیسمی را که محتوی باطنی بطور ناخود‌آگاه به محتوی ظاهری تبدیل می‌شود عمل رویا نامید.

Drive: سائق. اصطلاحی با کاربردهای فراوان، برخی کاملاً دقیق و برخی فاقد دقت.

Echoic Memory: حافظه‌ی پژواکی. حافظه حسی که زمانی کوتاه (2 تا 3 ثانیه) پس از یک محرک شنوایی مختصر دوام می‌یابد.

Ego: خود، منف ایگو. فروید در سال 1923 مدل ساختاری دستگاه روانی را با اید و ایگو معرفی نمودو از نقطه نشر ساختاری، دستگاه روانی به سه حوزه تقسیم می‌شود: اید، ایگو، سوپرایگو، که با اعمال متفاوت خود مشخص هستند.

Ego Defense Mechanisms: مکانیسم دفاعی ایگو. الگوهای رفتار محافظتی ارگانیسم که برای دفاع در مقابل آگاهی از آنچه اضطراب برانگیز است طرحریزی شده است.

Elaboration: بسط، تفصیل، پرداخت ماهرانه. در شناخت، هر فرآیندی که بوسیله‌ی آن خاطره‌ای بخصوص برای یک محرک تعبیر می‌شود، گسترش می‌یابد، و با سایر محرک‌‌ها ارتباط داده می‌شود.

Elaboration Rehearsal: مرور ذهنی تفصیلی.

Electroconvulsive Therapy (ECT): الکتروشوک، درمان با تشنج الکتریکی. الکتروشوک یکی از موثرترین روش‌های درمانی در روان‌پزشکی است. معهذا، این روش درمانی از ابتدا مورد بحث و جدل بوده است. در آوریل 1938 یوگوسرلتی و لوسیویی نی اولین تشنج درمانی را به انجام رساندند.

Electroencephalogram (EEG): الکترو‌آنسفالوگرام، الکتروآنسفالوگرافی. EEG در مطالعه بیماران مبتلا به صرع و مشکوک به اختلال تشنجی اهمیت اساسی دارد. در ارزیابی آثار مغزی بیماریهای سمی و متابولیک و در مطالعات اختلالات خواب نیز کمک کننده است.

Emotion: هیجان. از نظر تاریخی این اصطلاح تعریف نا‌پذیری سماجت آمیز خود را حفظ کرده است، در واقع هیچ اصطلاحی در روان‌پزشکی و روان‌شناسی نیست که وسعت کاربرد و تعریف‌ ناپذیری آن این چنین هماهنگ باشد.

Emotional Intelligence: هوش هیجانی.

Encoding: رمز گردانی. در نظریه اطلاعات، ارائه داده‌ها برای انتقال یا ذخیره سازی. در فن محاسبه، مرحله نهایی در تهیه مساله‌ای برای کامپیوتر.

Engram: ردّ . این اصطلاح اول بار توسط لشلی (leshley) مورد استفاده قرار گرفت. منظور از ردّ عصبی تغییر پایدار یا نیمه پایدار در نسج عصبی است که در نتیجه تحریک پدید می آید. هنوز روشن نیست از نظر بیوشیمیایی مفهوم این تغییر چیست.

Episodic Memories: حافظه دوره‌ای. نوعی حافظه که در آن اطلاعات با ” بر چسب روانی ” در مورد مکان ، زمان و چگونگی ثبت اطلاعات ذخیره می شود؛ یعنی مطالب در حافظه به دوره های مشخصی مربوط می گردند. مقایسه کنید با semantic –memory.

EQ: مخفف educational quotient به معنی بهرآموزشی . نسبت به سن زمانی ضربدر 100.

Equity Theory:نظریه تساوی حقوق(عدالت). بر چسبی کلی برای طبقه ای وسیع از نظریه های روانشناختی اجتماعی که رفتار را با توجه به مفهوم تساوی حقوق و رعایت عدالت توجیه می کند ، یعنی شرایطی که در آنها پاداش افراد در یک گروه متناسب با مشارکت آنها و میزان تلاششان به نفع گروه تقسیم می شود. حرف عمده طرفداران این نظریه این است که پدیده های گوناگونی مثل فداکاری ،قدرت ، پرخاشگری،همکاری و نظایر آنها را با تحلیل عدالت /بی عدالتی می توان طبقه بندی کرد.

Erogenous Zones: نواحی شهوت زا. قسمت هائی از بدن که تحریک آنها احساس های جنسی یا ها احساس های جنسی یا EROTIC به وجود می آورد. گاهی EROTOGENIC ZONES نامیده می شود.

Estrogen: استروژن. بر چسبی کلی برای گروهی هورمونهای استروئید وابسته که بطور عمده توسط تخمدانها، و به مقدار کم قشر غده فوق کلیوی تولید می شوند. بیضه ها نیز به مقدار جزیی استروژن ترشح می کنند. از انواع استروژن ESTRONE- ESTRADIOL و متابولیت آنها ESTRIOL است . استروژن ها مسئول رشد اکثر صفات جنسی ثانوی- رشد پستانها و آلت تناسلی و ذخیره شدن چربی – است، اما رویش موی زهار و زیر بغل تحت تاثیر آندروژن است. تغییرات دوره ای رحم نیز که به عادت ماهانه می انجامد تحت تاثیر استروژن است.

Etiology: سبب شناسی. شاخه ای از علم طب مربوط به مطالعه علل بیماری.

Expectancy Theory: نظریه انتظار . یکی از چندین نام اطلاق شده به روانشناسی غایت نگر ای. سی . تولمن . فرض اساسی در اینجا این است که آنچه آموخته می شود عبارتست از آمادگی برای رفتار در مقابل اشیاء محرک به گونه ای که انگار آنها نشانه هائی برای اشیاء یا رویدادهای دیگری هستند که وقوعشان مشروط به رفتار مناسب است.

Extinction: خاموشی. خاموش سازی . این اصطلاح به از بین رفتن نهایی یک واکنش شرطی بدون همراهی محرک غیر شرطی مرتبا” تکرار می شود . خاموش معادل تخریب کامل واکنش شرطی نیست، اگر حیوان شرطی شده پس از خاموشی مدتی استراحت کنند، واکنش شرطی باز خواهد گشت اما ضعیفتر از پیش ، پدیده ای که به بازیافت نسبی مشهور است.

FACE VALIDITY: اعتبار صوری . میزانی که بر اساس ادراک مستقیم به نظر می رسد آزمودنی آنچه را باید بسنجد می سنجد.

FEAR: ترس. حالت هیجانی در حضور یا پیش بینی محرک مضر و خطرناک. تجربه ذهنی از دلواپسی خفیف و احساس ناراحتی تا هول شدید فرق می کند.

FIGHT- FLIGHT REACTION: واکنش ستیز – گریز. اصطلاح کانن برای واکنش دستگاه اتونومیک نسبت به یک فوریت ، که ارگانیسم را برای مبارزه یا فرار آماده می سازد.

FIGURE: شکل ، رقم، در بین معانی گوناگون این اصطلاح ، دو تا از آن ها با روانشناسی ارتباط ارتباط نزدیک دارد: (1) نوعی تجربه ادراکی پیوسته و واحد ، اشکال از این نظر با نمای کرانی، ساخت ، پیوستگی و انسجام مشخص هستند.

FIXATION: تثبیت. به طور کلی ، فرآیندی که به وسیله آن چیزی سفت و محکم و انعطاف نا پذیر می گردد.

FLOODING: غرقه سازی، درمان سیل‌آسا. غرقه سازی بر این فرض متکی است که فرار از یک تجربه اضطراب انگیز از طریق شرطی ساز ی موجب تقویت حافظه می گردد.

FOVEA: گودی (مرکزی) بر روی شبکیه. ناحیه کوچکی در وسط لکه که تقریبا” 2 درجه از زاویه بینایی را شامل می گردد.

FRAME: چهار چوب ، تنه در هوش مصنوعی ، یک سری عناصر ثابت تعیین کننده موقعیت.

Free Association: تداعی آزاد.

Frequency Distribution: توزیع بسامد. هر توزیع مبتنی بر فهرست بس‌آمد وقوع نمرات مطابق طبقات و مقولات. هر سری از طبقات با شماره‌ای جفت می‌شود که نشان دهنده بسامد مشاهده شده آن است.

Frontal Lobe: لوب یا قطعه پیشانی. قسمتی از مغز که تقریباً جلو شکنج‌پره سانترال قرار گرفته است.

Frustration – Aggression Hypothesis: فرضیه ناکامی – پرخاشگری. این فرضیه که بوسیله جان دالر بیان شده، در فرم ابتدایی خود حاکی بود که: 1- ناکامی همیشه منجر به پرخاشگری می‌گردد، و 2- پرخاشگری همیشه ناشی از ناکامی است.

Functional Fixedness: تثبیت کارکردی. یک آمایه مفهومی که در آن اشیاء مورد استفاده برای کارکردی خاص فقط برای آن کارکرد مفید شناخته می‌شوند هر چند در سایر زمینه‌ها هم قابل استفاده باشند.

Fundamentalism: کارکرد گرایی. در روان‌شناسی: 1- دیدگاهی کلی که بر تحلیل روان و رفتار بر حسب کارکرد و سودمندی آن‌ها تاکید می‌کند تا بر محتوی آن‌ها. 2- مکتب فکری خاصی که بطور رسمی در دهه اول و دوم قرن بیستم در دانشگاه شیکاگو بوسیله آنجل و کار پدید آمد

G: علامت اختصاری برای General factor در نظریه هال قسمت کسری واکنش هدف خرده پاسخ انتظار هدف fractional antedional goal response))

Ganglion cells: سلولهای عقدهای سلولهایی در شبکه که آکسون‌هایی آن‌ها در پاپی عصب ناصره را بوجود می آورند

Gate-control theory: نظریه کنترل دروازه- نظریه وال در مورد درد که اساسأ بر این فرض متکی است که در نتیجه شلیک الیاف عصبی حسی بزرگ پیام‌های درد در الیاف کوچک ممکن است در سطح نخاع وقفه یافته و به مغز نرسد.

Gender identity: هویت جنسی. این اصطلاح به احساس مردانگی یا زنانگی هر فرد از خود اطلاق می شود. تا سن 2 تا 3 سالگی، تقریبأ هر بچه ای می تواند با قاطعیت بگو ید من یک پسرم یا من یک دخترم. حتی در صورت رشد طبیعی نیرنگی و مادینگی باز هم هر کسی تکلیف انطباقی پیدا کردن احساس مردانگی یا زنانگی را دارد.

gender role: نقش جنسی. رفتار نقش جنسی مربوط به (و تا حدودی) مشتق از هویت جنسی. این مفهوم را جان مانی با این کلمات توصیف کرد«هر آنچه یک فرد برای شناساندن خود به عنوان یک پسر یا یک مرد، و یا یک دختر یا یک زن می‌گوید یا می کند…نقش جنسی هنگام تولد بر قرار نمی گردد، بلکه به تدریج از طریق دستورات و تلقینات آشکار، و از طریق روی هم گذاشتن دو و دو برای بوجود آوردن چهار، و گاهی هم اشتباهأ پنج، بدست میآید.” حاصل استاندارد و سالم، هماهنگی هویت جنسی و نقش جنسی است. هر چند صفات بیولوژیک حائز اهمیت است، عامل عمده در کسب نقش مناسب با جنس یاد گیری است.

General adaptation syndrome (gas): سندرم سازش عمومی. سلیه محقق کانادایی، یک سندرم سازش با استرس های غیر اختصاصی را شرح می دهد که خود از آن به عنوان سندرم سازش عمومی نام برد. این سندرم سه مرحله دارد(1) واکنش آژیر که خود دارای دو مرحله شوک و ضد شوک است، (2) مرحله مقاومت و (3) مرحله ضعف و نا توانی.

Generativity: زایندگی. تکانه تولید مثل که در نژاد انسان عمو میت دارد.« زایندگی در درجه اول علاقه به بر قراری و هدایت نسل بیدی، ویا هر آنچه در مورد خاص بصورت هدف جذب کننده مسئولیت پدرانه یا مادرانه در می آید، می باشد» (اریک اریکسون، کودکی و جامعه، نیویورک،1950 صفحه 231)

Genetics: علم وراثت، علم النسل. شاخهای از زیست شناسی که با موضوع ارث در هر یک از جنبه های آن سرو کار دارد. این اصطلاح رابینسون برای توصیف شباهت‌ها و تفاوت‌های ارگانیسم‌هایی که رابطه ارثی با هم دارند بکار برد. علم وراثت در اوایل قرن بیستم شروع شده جزییات اعمال کروموزوم شناخته شده و وقتی قوانین مندل شهرت یافت چندین محقق در یافتند که ژن‌ها باید روی کروموزمها قرار گرفته باشند.

Genotype: ژنوتیپ، سنخ ارثی. (1) سرشت ژنتیک هر ارگانیسم، ژنوتیپ شامل عوامل ارثی است که ممکن است بدون تظاهر در فنوتیپ فرد به نسل های بعدی منتقل شود. این کاربرد، خصوصأ در مطالعه روانشناسی رشد، بطور تیپیک بر این مفهوم که ژنوتیپ مجموعه عوامل ارثی است که بر رشد شخص تأثیر می گذارد، تاکید می نماید. (2) در نظریه شخصیتی لوین، مجموعه علل مسئول یک پدیده رفتاری. این کاربرد به دلیل عدم محدودیت آن امروز کمتر مورد استفاده است.

Gestalt therapy: گشتالت درمانی. شکلی از درمان است که بر اصول روانشناسی ادراک و پدیده شناسی استوار است. بنابراین، گشتالت درمانی بر دنیای نمودی فرد و بر افکار و احساسات او، آنطور که در مکان و زمان بلا فصل او تجربه می شوند، تمرکز دارد و به تاریخچه توجه ای ندارد. از این رو، در این شیوه درمانی به مسایلی نظیر این که فرد چگونه بدان حالت در آمده است، یا دلیل انجام کار‌هایش چه بوده است و یا فردا چه خواهد کرد و چه پیش خواهد آمد، توجهی نمی شود و مشکلات آگاهی و کل نفس در ارتباط خلاق با محیط مورد تأکید است. معمولأ گشتالت درمانی به «تمرکز درمانی» هم مشهور است. زیرا هدفش آن است که به فرد کمک کند که به تجربه‌اش از طریق آگهیش بیفزاید و به تجارب و تلاشهای ناکام کننده ای که این آگاهی را سد و متوقف می‌کنند واقف شوند.

Glia: گلیا. نوروگلی یا سلولهای گلیال اصطلاحات معادل برای طبقه ای از سلولهای غیر نورونی در سلسله اعصاب هستند. در سلسله اعصاب مرکزی چهار نوع سلول گلیال وجود دارد که عبارتند از آستروسیت‌ها، اولیگوداندروسیت‌ها، اپاندیما و میگروگلی. در سلسله اعصاب محیطی نیز دو نوع سلول گلیال وجود دارد که عبارتند از سلول های شوان و سلوس‌های قمری.

Ground: (1) زمینه، آنچه در یک تصویر شکل یا موضوع بر آن مسلط است. تکلیف معیوب شکل- زمینه در بیماران مبتلا به اختلال عضوی مغز شایع است، و در مقابل یک شکل- زمینه معمولی همان سر در گمی را پیدا میکند که افراد بهنجار در وضعیت های دو پهلو گرفتار آن می گردند. (2) پایه اقدام به عمل، توجیهی برای باور کردن.

Group dynamics: پویش گروهی. پویایی گروهی. کورت لوین گروه را یک تمامیت ساختمان یافته ای می شناسد که مختصات آن با مجموع اجزاء تشکیل دهنده متفاوت است. به نظر او گروه و پیرامون آن«میدان» پویا و تحریکی را تشکیل می دهد که ثبات و تغییرات آن با توسل به بازی نیروهای روانی-اجتماعی درگیر، مانند فشار هنجارها و مقاومت موانع و تعقیب هدف های معیین و جز آن قابل تبین است. این نیرو ها را می توان بصورت علائم نموداری که ظرفیت تبدیل به فرمول های ریاضی را دارد نشان داد.

Hallucination: توهم. بلولر توهم را «درک بدون توهم از دنیای خارج»توصیف نمود. تعریف اولیه اسکیرول(1938)از توهم به عنوان«درک بدون شی»از مزیت ایجاز و بجا بودن برخوردار است، اما توهم فونکسیونل را بطور کامل در بر نمی گیرد. یاسپرز برای پوشاندن این نقطه و مستثنی نمودن رویاها تعریف زیر را پیشنهاد کرد:«درک اشتباهی، که دگرگونی حسی یا سوء تعبیر نیست، اما در عین حال مثل ادراکات واقعی پدید می اید.»

Heredity: وراثت. این اصطلاح در علم طب به انتقال صفات و خصوصیات از والدین به فرزندان اطلاق می شود. تمام موجودات زنده- اعم از انسان، حیوان، و گیاه- صفات خود را از نسلی به نسل دیگر انتقال میدهند. هر تخم بارور حاوی دستورات خاصی است که چگونگی رشد آن را تعیین می کند. بهمین دلیل تخم انسان هرگز به موجودی غیر انسانی تبدیل نخواهد شد. حتی در بین موجودات انسانی این دستورات از نظر جزئیات با هم فرق می کنند، فقط در مورد دو قلوهای یک تخمکی این دستورات کاملأ مشابه است.

Heuristic: اکتشافی. روشی برای کشف، راهی برای مشکل گشایی، روشی که به عنوان وسیله فرمول بندی ابتکاری از آن استفاده می شود. اساسأ، روش اکتشافی روشی است که محدوده راه حل های ممکن برای یک مشکل یا تعداد پاسخ های ممکن برای یک سئوال را کاهش میدهد.

Hippocampus: هیپوکامپ. یک ساختمان گرد و شبیه اسب دریایی است که بطور عمده از ماده خاکستری ساخته شده است. هیپوکامپ در کف شاخ تامپورال بطن جانبی واقع شده است. این ساختمان مغزی بخشی از سیستم لیمبیک را تشکیل می دهد و در کنترل هیجانات، توجه و نیز یادگیری نقش مهمی دارد.

Homeostasis:تعادل حیاتی. یک نوع ابتدائی از اصل تعادل حیاتی،در سال1877 بوسیله فردریک اینگونه بیان شد: بدن موجود زنده کیفیتی دارد که هر عامل مزاحم به خودی خود فعالیت جبرانی را در آن برای خنثی سازی یا ترمیم اختلال فرا می خواند. اصل درد و لذت که توسط فروید بیان شد مطالب مشابهی است.این واکنش که در مواردی انطباقی است برای یک انسان گرفتار در میان طوفان وسرما ،جایی که برای بقاُلازم است شخص بالاترین سطح فعالیت خود را حفظ کرده و به تولید حرارت بپردازد،ممکن است مهلک باشد.

Horizontal cells: سلولهای افقی. سلولهائی که در شبکیه مهره دارانی که دید رنگی دارند. این سلولها داندریت هائی دارند که با تعداد کثیری از مخروطها قلاب میگردد و معلوم گردیده است کخ به گونه ای متضاد به تحریک با طول موج های متفاوت واکنش نشان میدهند .این ویژگی منجر به این فرض شده است که سلول های h تشکیل دهنده بخشی از مکانیسم نورولوژیک فرضی در نظر فرایند مخالف می باشند.

Hormones: هورمون یک ماده شیمیایی که 1-توسط یاخته های خاصی مستقیماً به داخل خون ترشح می شود 2-ترشح آن بوسیله محرک خاصی انجام میشود 3-میزان ترشح آن بستگی به قدرت تحریکی محرک خاصی دارد 4- با غلظت های بسیار کم در خون گردش می کند 5-برروی سلولهای هدف تاثیر می‌گذارد، 6- واکنش‌های سلول‌های هدف را تنظیم می‌کند.

Hue: فام . بعدی از احساس بینایی که بطور عمده با طول موج نور مطابقت می کند این اصطلاح به طور عمده با رنگ (color) معادل است و در واقع فام‌ها با نامهایی مثل آبی،سبز،قرمز،زرد و غیره مشخص می گردند. باید توجه نمود که فام‌ها در عین حال بطور ثانوی با دانه امواج نور هم ارتباط دارند. چون فام درک شده تا حدودی با شدت نور تغییر می‌یابد.

Human-potential movement: نهضت توان انسانی اصطلاحی کلی در بر گیرنده طیف وسیعی از روشهای درمانی مثل گروه های رویارویی ،حساسیت آموزی، آموزش جرات و اظهار وجود و نظایر آنها ست.

Hypnosis: هیپنوتیزم . یک پدیده روانی پیچیده است که آنرا حالت افزایش تمرکز موضعی و حساسیت و پذیرایی نسبت به تلقینات یک شخص دیگر تعریف کرده‌اند، هیپنوتیزم را حالت تغییر یافته هشیاری، حالت تجزیه ای، و مرحله‌ای از وا پس زدن نامیده‌اند.

Hypothalamus: هیپ.تالاموس. هیپوتالاموس و هیپوفیز مجموعاً غدد درونریز ارشد را بوجود آورده و سیستم مکمل و برونده تمام سلسله اعصاب مرکزی شناخته می‌شوند. هیپوتالاموس علاوه بر نقش خود در تنظیم آندوکرینی، غالباً جزئی از سیستم لیمبیک نیز شمرده شده و در تنظیم اشتها و میل جنسی نیز دخیل است.

Hypothesis: فرضیه. از ریشه یونانی در معنای “فرض” و “حدس” گرفته شده است. “فرضیه” عبارت از فرضی است در مورد قضیه‌ای مورد نظر که در حال حاضر با اثبات نرسیده ولی در زمینه آن شرح و استدلال صورت گرفته باشد

Id: اید، نهاد. فروید روان را به سه سیستم پویایی: نهاد، خود، و فراخود تقسیم نمود. فروید نهاد را یک منبع انرژی کاملاً بی‌سازمان ابتدایی فرض می‌کرد که از غرایز مشتق شده و تحت سلطه‌ فرآیند‌ اولیه است.

Identification: همانند سازی، شناسایی. 1) یک عمل روانی که بوسیله آن شخص، خودآگاه یا ناخود‌آگاه، خصوصیات فرد یا گروهی دیگر را بخود نسبت می‌دهد. در اینجا مفهوم انتقال اهمیت اساسی دارد.

Illusion: خطای حسی، ایلوزیون. یکی از اختلالات درک است که در آن اشیاء یا پدیده‌های واقعی بصورت متفاوت و تغییر یافته درک می‌شوند. ایلیوزین لزوماً دلیل پسیکوپاتولوژی نیست و در افراد بهنجار که نقصی در اعضاء حسی دارند، همچنین بر طبق قوانین فیزیکی (مثل شکست نور) نیز دیده می‌شود. مثال کلاسیکی از خطای حسی بصری شکسته و خمیده به نظر رسیدن قاشق در لیوان پر از آب است. دکارت در این مورد گفته است “چشم من آن را شکست و عقل من آن را ساخت”.

Implicit: نا‌آشکار، چیزی که مستقیماً مشهود نیست. واتسون این اصطلاح را در ارتباط با پاسخ‌های عضلانی و غددهای پنهانی که به نظر او مسئول فرآیند‌های آگاهانه هستند بکار برد. به این ترتیب، از دیدگاه او، تفکر نوعی تکلم نا‌آشکار و بیصدا است. در روان‌شناسی شناختی معاصر این اصطلاح تقریباً به عنوان معادل Covert و Tacit و ندرتاً ناخودآگاه بکار می‌رود.

Implosion Therapy: درمان با غرقه‌سازی تجسمی. این روش یکی از معادل‌های غرقه‌سازی (Flooding) است که در آن بیمار را متقاعد می‌کنند که صحنه‌های بی‌نهایت وحشتناکی را مجسم کند. غرقه‌سازی و غرقه‌سازی تجسمی هر دو تا حدودی ایجاد ناراحتی برای بیمار می‌کنند و ثابت نشده است که نتیجی بهتر از حساسیت‌زدایی تدریجی داشته باشند.

Imprinting: نقش ‌پذیری. این اصطلاح به یادگیری زودرس، سریع، اختصاصی و مستمری اطلاق می‌شود، که خصوصاً در پرندگان دیده می‌شود، و بوسیله‌ آن حیوان نوزاد به مادر خود، و به طور کلی، به همنوعان خود وابستگی پیدا می‌کند. این پدیده در سال 1935 بوسیله کنراد لورنتس توصیف شد، زمانی که وی مشاهده نمود جوجه‌ غاز‌ها پس از بیرون آمدن از تخم، وقتی او را قبل از والدین خود مشاهده کردند، نسبت به او واکنشی نظیر واکنش بچه به مادرش نشان دادند. لورنتس نتیجه گیری نمود که شناخت انواع در نخستین مرحله رویارویی، پس از بیرون آمدن از تخم در سلسله اعصاب نقش می‌بندد.

Independent Variable: متغیر مستقل. متغیری که در اصل مقدار آن مستقل از تغییرات مقدار در سایر متغیرها است. در آزمایشات متغیری که دستکاری می‌شود تا آثار آن بر متغیرهای وابسته مشاهده شود. متغیر تجربی، متغیر کنترل شده و متغیر تدبیری نامیده می‌شود.

Induced Motion: حرکت القایی. درک حرکت در یک شیء محرّک ثابت در نتیجه حرکت یک شیء محرک دیگر.

Inference: استنباط، استنتاج. قضاوت منطقی متکی بر نمونه قرائن، قضاوت‌های پیشین، نتیجه گیری‌های قبلی، تا مشاهدات مستقیم. فرآیند شناختی که بوسیله آن چنین قضاوتی صورت می‌گیرد.

Inferential Statistics: آمار استنباطی. استفاده از روش‌های آماری برای استنتاج و استنباط. اساساً، در این روش‌ها از نظریه احتمالات برای استنباط یا ایجاد تعمیم در مورد جمعیت‌ها از داده‌های نمونه استفاده می‌شود.

Insanity: جنون. “متاسفانه این واژه معنی تکنیکی در قانون و طب ندارد و توسط دادگاه‌ها و قانون‌گذارها بدون تبعیض برای یکی از دو منظور زیر مورد استفاده قرار می‌گیرد. هر نوع یا درجه از نقص عقلانی یا بیماری روان. نقص عقلانی یا بیماری روانی به درجه‌ای که مستلزم پی‌آمد‌های قانونی باشد.

جنون را اختلال روانی بعلت بیماری، مشخص با گسستگی کم و بیش طولانی از سبک تفکر، احساس و عمل معمول شخص.

Insomnia: بی‌خوابی. این اصطلاح به اختلال شروع یا دوام خواب اطلاق می‌شود. بیخوابی ممکن است گذرا یا مستمر باشد. در بی‌خوابی مستمر طبق DSM-III-R، اختلال حداقل هفته‌ای 3 شب بمدت اقلاً یک ماه روی داده موجب خستگی قابل توجه روزانه یا اختلال عملکرد اجتماعی یا شغلی می‌گردد.

Instincts: غریزه. از ریشه لاتین Instinctus به معنی برانگیختن و وادار ساختن، با این مفهوم ضمنی که چنین تکانه‌هایی طبیعی و ذاتی هستند. این اصطلاح چهار معنی کلی و قابل تفکیک دارد: 1- پاسخی نا‌آموخته مشخصه اعضاء گونه‌های خاص. 2- تمایل یا استعداد برای پاسخ بگونه‌ای مشخص در گونه‌های خاص. 3- مجموعه‌ای هماهنگ و مرکب از اعمال که بطور عام یا تقریباً عام در گونه‌های معین یافت می‌شود و تحت شرایط محرک خاص، شرایط سائق خاص، و حالات خاص مربوط به رشد ظاهر می‌گردد. این معنی بیشتر در کردارشناسی مورد استفاده قرار می‌گیرد. 4- هر یک از تمایلات نا‌آموخته ارثی که فرض می‌شود به عنوان نیروهای برانگیزنده رفتارهای پیچیده انسان عمل می‌کنند. این مفهوم در روان‌کاوی کلاسیک مورد نظر است.

Instrumental Aggression: پرخاشگری وسیله‌ای. 1- اعمال پرخاشگرانه که از تجارب آموخته شده ناشی می‌گردد، پرخاشگری آموخته شده ناشی می‌گردد، پرخاشگری آموخته شده از طریق واکنش تقویت شده. 2- رفتاری پرخاشگرانه که وسیله‌ای برای هدفی دیگر است، مثلاً تفهیم به فردی دیگر که فوراً اطلاق را ترک کند.

Intelligence Quotient (IQ): هوشبهر، بهره هوش. هوشبهر عبارتست از نسبت سن عقلی به سن زمانی ضربدر 100 (برای این‌که رقم حاصل اعشاری نباشد).

Intelligence: هوش. هوش را می‌توان توانایی شخص برای تفکر و عملکرد منطقی و معقول نمود. در کار بالینی، هوش با آزمون‌های توانایی برای حل مسائل و ساختن مفاهیم با استفاده از کلمات، ارقام، سایر نمادها، الگو و ابراز غیر کلامی سنجیده می‌شود.

Interference: تداخل. 1- بطور کلی، هر فرآیندی که در آن دو عمل تعارضی وجود دارد بطوری که موجب کاهش عملکرد می‌گردد. در اصطلاح عوام کارها سد را هم می‌گردند. 2- در نورشناسی و صداشناسی، کاهش دامنه یک موجب مرکب وقتی در یا چند الگوی موجی بهم می‌رسند. 3- در روان‌شناسی اجتماعی، تعارض بین هیجانات، انگیزه‌ها، و ارزش‌های رقیب.

Internal Consistency: همسانی درونی. 1- میزانی که قسمت‌های مختلف یک آزمون یا وسیله‌ تشخیصی دیگر متغیر‌های واحد را اندازه‌گیری می‌کنند، معنی میزانی که می‌توان گفت آزمونی از نظر “درونی همسان” است. 2- ندرتاً، به میزان همسانی رفتار فرد از موقعیتی به موقعیتی دیگر اطلاق می‌شود. در اینجا اصطلاح ارجح Self-Consistency است.

Internalization: درونی ساختن. 1- پذیرش و برداشت باورها، ارزش، نگرش‌ها، آداب، معیارها و غیره برای خود. در نظریه روان‌کاوی سنتی چنین فرض می‌شود که فراخود از طریق فرآیند درونی‌سازی معیارها و ارزش‌های والدین رشد می‌کند. در طرق برخورد سنتی روان‌شناسی اجتماعی و مطالعه شخصیت یکی از مطالب مهم جدی است که شخص رفتار خود را به این نوع سائق‌های درونی شده نسبت می‌دهد.

Interneuron: نورون روابط، نورونی که بین نورون‌های حسی (آوران) و حرکتی (وابران) قرار گرفته است. Internuncial Neuron نیز نامیده می‌شود.

Job Analysis: تحلیل شغلی. اصطلاحی فاقد دقت برای مطالعه جنبه‌های مختلف مشاغل خاص. این جنبه‌ها از تکالیف و وظائف گرفته، تا امتحان کیفیات مطلوب کارمند، شرایط استخدامی از جمله حقوق و مزایا، امکانات ارتقاء، مرخصی و غیره را در بر می‌گیرد.

Judgment: قضاوت. این اصطلاح به توانایی ارزیابی درست یک موقعیت و اقدام متناسب در آن موقعیت اطلاق می‌شود.

Just Noticeable Difference (JND): کمترین تفاوت محسوس. تفاوت بین دو محرک، که تخت شرایط تجربی بخوبی کنترل شده، به سختی محسوس است. با توجه به تغییر‌پذیری نظام حسی انسان مقدار ثابتی نمی‌توان برای این تفاوت پیدا کرد. بلکه ‌jnd تفاوت ثابتی بین دو محرم شمرده می‌شود که به همان‌اندازه که کشف می‌شود نامکشوف هم می‌ماند.

Magnetic resonance imaging(MRI): تصویر‌سازی رزونانس مغناطیسی. در این روش تصویر سازی، که سابقاً رزونانس مغناطیسی هسته‌ای NMR)) نامیده می‌شود. برای تصویر‌سازی به جای استفاده از اشعه X از مغناطیس و امواج رادیویی استفاده می‌شود. MRI وسیله‌‌ی بسیار خوبی برای مطالعه‌ی ضایعات فضا گیر مغز است و در مقایسه با CT کاربرد احتمالی بیشتری دارد.

Major depressive disorder: اختلال افسردگی اساسی. دوره‌های افسردگی حاد، اما کوتاه مدت را شامل می‌شود.

Manic Episode: دوره‌ی منیک. دوره‌ای مشخص که در آن علائم مانی بر شکل بالینی مسلط است.

Manifest content: محتوای آشکار. این اصطلاح از روان‌شناسی عمقی مشتق شده‌اند و برای تفکیک بین جنبه‌‌هایی از پیام ‌که آشکار هستند و آگاهانه ابراز می‌شوند و وجوهی که نا‌خود‌‌‌آگاه ابراز می‌شوند و فرض می‌شود در پس محتوی آشکار نهفته‌اند مورد استفاده قرار می‌گیرند. پیام ممکن است در رویا، روایت، مکتوب و غیره باشد، هر چند محتوی خواب بیشتر مورد نظر ماست.

Maturasion: بالیدگی. معنی هسته‌ای این اصطلاح صریح و همان است که در کاربرد معمولی مورد نظر می‌باشد: فرایند مربوط به رشد که به حالت پختگی می‌انجامد.

Mean: میانگین (!) یک معیار آماری، مشتق از مجموع یک رشته نمرات تقسیم بر تعداد آنها. (2) قصد، منظور. (3) معنی دادن.

Measure of central tendency: میزان گرایش مرکزی. مقدار مرکزی در یک توزیع که سایر مقادیر در پیرامون آن پخش می‌شوند. سه میزان گرایش مرکزی عبارتند از: میانگین، میانه، نمونه.

Measures of variability: میزان‌های تغییرپذیری.

Median: میانه. مقدار میانه در یک سلسله اندازه‌گیری. مثلاً در رشته نمرات 2، 3، 5، 11، 21 شماره‌ی 5 مقدار میانه است. به عنوان معیار گرایش مرکزی، میانه نسبت به میانگین کمتر به کار می رود.

Meditation: مراقبه. از روش‌های درمانی شرق که در غرب نیز جایی برای خود باز کرده و گزارش شده است که در رفع تنش و اضطراب موثر است. در سالهای اخیر تعدادی از روش‌های مراقبه توجه عموم را جلب کرده و برخی از آنها برای درمان نوروزها به کار رفته‌اند.

Medulla: به طور کلی، مرکز یا هسته‌ی درونی یک ساختار یا عضو.

Memory: حافظه. این اصطلاح مفهومی کلی دارد و به آن گروه از جریانات روانی که فرد را به ذخیره کردن تجارب و ادراکات و یادآوری مجدد آنها قادر می‌سازد، اطلاق می‌شود. از نظر بالینی حافظه بر اساس فاصله‌ی زمانی بین تحریک و یادآوری به سه نوع تقسیم می‌شود. اصطلاحات حافظه‌ی فوری، حافظه‌ی نزدیک و حافظه‌ی دور برای تعریف این سه نوع مورد استفاده قرار می‌گیرند.

Menarche: نخستین دوره‌ی قاعدگی.

Mental age: سن عقلی. این اصطلاح را آلفرد بینه معرفی کرد، که به سطح هوشی متوسط در یک سن خاص اطلاق می‌شود. بهره‌ی هوشی از تقسیم سن عقلی به سن زمانی ضربدر 100 بدست می‌آید. وقتی سن عقلی و سن زمانی برابر باشد بهره‌ی هوشی 100، یعنی متوسط است.

Mental retardation: عقب ماندگی ذهنی. این اختلال یک سندرم رفتاری است که علت، مکانیسم، سیر و پیش آگهی واحدی ندارد. طبق تعریف “انجمن امریکایی نقیصه عقلی” (AAMD) ، عقب ماندگی ذهنی به عملکرد هوشی کلی که به طور قابل ملاحظه پایین‌تر از حد طبیعی است و موجب اختلال همزمان در رفتار انطباقی شده یا با آن همراه می‌گردد اطلاق می‌شود که خود را در دوره‌ی رشد ظاهر می‌سازد.

Meta- analysis: متاآنالیز. روشی برای مقایسه‌ی نتایج مطالعات مختلف در زمینه اختلالات روانی. اثر درمان بر حسب واحدهای انحراف معیار سنجیده می‌شود. با استفاده از این روش می‌توان آثار کلی تعداد زیادی از متغیر‌ها نظیر نوع درمان، طول مدت آموزش درمان‌گر، تعداد ساعات صرف شده برای درمان و غیره را ارزیابی نمود.

Metamemory: فرایاد. وقوف به فرآیند‌های حافظه. مثلاً آگاهی از این موضوع که ممکن است شخص چیزی را فراموش کند و لازم است یادداشتی تهیه نماید.

Mnemonics device: ابزار یادیار، اصطلاحی چتری برای هر روشی که برای تقویت حافظه و یاد‌سپاری مورد استفاده قرار می‌گیرد، این روش‌ها سابقه‌ی طولانی دارند و ردپای آنها به ناطقین یونان و روم می‌رسد که به دلیل حرفه‌شان، حافظه‌ی قوی برایشان اهمیت فوق‌العاده داشت.

Mode: (1) نماد. در آمار، مقداری که در یک سلسله سنجش‌ها بیش از همه ظاهر می‌گردد. (2) مد، سبک و رسم مقبول. (3) دستگاه حسی.

Mood disorders: اختلالات خلقی، اصطلاحی که در سال‌های اخیر جای اختلالات عاطفی را گرفته است و به توالی دوره‌های خلقی اطلاق می‌شود.

Morality: اخلاق. اخلاق را سازش با موازین، حقوق و وظایف مشترک تعریف کرده‌اند. معهذا، امکان تضاد بین دو استاندارد اجتماعی مقبول وجود دارد، و شخص یاد می‌گیرد بر پایه‌ی وجدان فردی خود در چنین مواردی قضاوت کند.

Motivation: انگیزش. انگیزش حالتی است که تمایل به انجام عملی خاص را در فرد به وجود می‌آورد. چنین حالتی ممکن است، حالت محرومیت باشد (مثل گرسنگی)، یا یک سیستم ارزشی یا یک اعتقاد عمیق (مثلاً مذهبی). در جریان یادگیری و درک، مکانیسم‌های بیولوژیک نقش مهم در انگیزش رفتار دارند.

Motor cortex: نواحی حرکتی. به طور کلی مناطقی از سلسله اعصاب مرکزی که روابط نزولی مستقیم با نورون‌‌های محرکه دارد. دو ناحیه‌ی حرکتی وجود دارد. ناحیه‌ی حرکتی اولیه در شکنج پره سانترال و ناحیه‌ی حرکتی مکمل که در دیواره‌ی قشر مخ زیر ناحیه‌ی حرکتی اولیه قرار دارد. از نظر تکنیکی این نواحی حرکتی شمرده نمی شوند چون رابطه‌ی مستقیم با نخاع و نورون‌های محرکه جمجمه ندارند.

Motor neurons: نورون‌های محرکه. هر سلول عصبی که اندامی مجری را تحریک می‌نماید.

Narcolepsy: نارکولپسی. نارکولپسی سندرمی است مرکب از خواب آلودگی شدید ضمن روز و تظاهرات نابهنجار خوابREM. اختلال اخیر مشتمل است بر وجود دوره‌ها REM آغاز خواب، که ممکن است از نظر ذهنی توهمات هیپناکوژیک تجربه شود، و فرآیند‌های مهاری تجزیه‌ای خواب REM کاتاپلسکی و فلج خواب. ظاهر شدن خواب REM ضمن 10 دقیقه پس از شروع خواب قرینه‌ای برای نارکولپسی شمرده می‌شود.

Natural selection: انتخاب طبیعی. نظریه‌ی داروینی مبنی بر این که دوام یا از بین رفتن انواع، یا زیر گروه‌های انواع توابع میزان انطباق آنان برای بقا در محیطشان است.

Natural- nurture controversy: مناقشه‌ی وراثت- محیط. این اصطلاح به بحث “سرنوشت- تربیت” یا مقالات فلسفی، مناقشه‌ی “فطری نگری- تجربی نگری” نیز مشهور است. بحث پر‌سابقه‌ای است در مورد سهم نسبی تجربه (تربیت، محیط، یادگیری) و وراثت (سرشت، استعداد ارثی) در ساختمان ارگانیسم، به خصوص ارگانیسم انسانی.

Need for achievement: نیاز پیشرفت. میل به رقابت با معیاری برتر. نیاز پیشرفت دو جزء بسیار مهم دارد: یک رشته معیارهای درونی شده که بازنمایی پیشرفت و کامیابی شخصی است، و یک وضعیت نظری که شخص را برای رسیدن به این معیار‌ها بر می‌انگیزد.

Negative reinforcement: تقویت منفی. (1) هر روش آموزشی که در آن از تقویت کننده‌ی منفی استفاده شود. (2) هر رویداد، رفتار یا محرکی که، وقتی حذف آن مشروط به پاسخی معین گردد، بسامد احتمال وقوع آن بالا می‌رود.

Neurotic disorders: اختلال نوروتیک. اصطلاحی امروزی که جای نوروز را گرفته است.

Neurotransmitters: ناقل‌های عصبی، نوروترانسمیتر‌ها. ناقل‌های عصبی پیام رسان‌های عصبی کلاسیک هستند که به سرعت توسط نورون پیش سیناپسی آزاد می‌شوند، در شکاف سیناپسی پخش می‌شوند، و روی نورون پس سیناپسی تاثیر تحریکی یا مهاری دارند. ناقل‌های عصبی به سه دسته تقسیم می‌شوند: آمین‌های بیوژنیک، اسید آمینه‌ها، و پپتید‌ها. طبق قانون دیل یک ناقل عصبی با تمامی فرآیند‌های یک نورون واحد آزاد می‌شود. این قانون اکنون این واقعیت را نیز در بر می‌گیرد که یک نورون واحد می‌تواند بیش لز یک ناقل عصبی داشته باشد. این وضعیت را هم‌زیستی ناقل‌های عصبی نامیده‌اند. مثلاً ممکن است یک نورون هم حاوی یک ناقل عصبی بیوژنیک آمین و هم ناقل عصبی پپتید بوده باشد.

Nonconscious: ناهشیار. این اصطلاح برای (a) آن چه بی‌جان است و فاقد هشیاری است، و (b) اجزائی از عملکرد روانی در موجودات واجد شناخت که بخشی از آگاهی نیست، به کار می‌رود. در مفهوم (b) اصطلاح در واقع معادل “ضمنی” و “نا‌آشکار” است و باید از unconscious تفریق شود.

Non-REM (NREM) sleep: از نظر یافته‌های پلی سو منو گرافیک خواب از دو قسمت REM (که با حرکات سریع کره‌ی چشم مشخص می‌شود) و NREM (که در آن حرکت سریع کره‌ی چشم وجود ندارد) مشخص است. خواب NREM ترکیب یافته است از مراحل 1 تا 4. در مقایسه با حالت بیداری اکثر اعمال فیزیولوژیک به طور قابل ملاحظه‌ای در ضمن خواب NREM کاهش نشان می‌دهد. ضربان قلب بین 5 تا10 ضربه در دقیقه کاهش می‌یابد و بسیار منظم است. تنفس نیز آرام‌تر می‌گردد. فشار خون روی‌هم رفته پایین‌تر از حالت بیداری است. در خواب REM حرکات دوره‌ای و غیر ارادی در بدن مشاهده می‌شود. جریان خون به بافت‌های بدن از جمله مغز نیز اندکی کاهش می‌یابد. خواب NREM از نظر عمق بر اساس معیار‌های آستانه‌ای بیداری و فعالیت الکتروآنسفالوگرافی تنظیم می‌شود، مرحله‌ی یک سطحی‌‌ترین و مرحله‌ی 4 عمیق‌ترین مرحله‌ی خواب است.

Normal curve: توزیع بهنجار. توزیع احتمال مورد انتظار از لحاظ نظری، وقتی نمونه‌ها از جمعیتی نا‌‌محدود گرفته می‌شوند که احتمال وقوع تمام رویدادها در آن برابر است.

Normative influence: نفوذ هنجاری. سازگاری با هنجار‌های گروه به منظور پذیرفته شدن در آن.

Norms: هنجار‌ها.(1) از نظر آماری، رقم، مقدار یا سطح (یا دامنه‌ی چنین ارقام، مقادیر یا سطوح) که نماینده‌ی یک گروه است و می‌توان از آن در موارد منفرد به عنوان معیار مقایسه استفاده نمود. (2) هر الگوی رفتاری یا عملکرد که “تیپیک” یا “نماینده” یک گروه یا جامعه است. (3) ندرتاً به عنوان معادل standard هم به کار می‌رود، معهذا توصیه می‌شود مورد استفاده قرار نگیرد.(4) در روان آزمایی، کم و کیف یک صفت یا استعداد که در جمعیت “متوسط” شمرده می‌شود. (5) در ادراک، نقطه‌ی مرجع برای یک بعد، مثلاً عمودی یا افقی برای انحراف، و خط مستقیم برای میزان انحناء. آستانه‌های افتراقی برای محرک‌هایی که هنجار هستند معمولاً پایین‌تر از محرک‌های دیگر روی یک بعد است.

Object permanence: پایداری شی. وجه مهمی از رشد کودک، که پیاژه آن را مفهوم شی نامید، موضوع پایداری آن است. مخصوصاً در اینجا اشاره به دوام شی فیزیکی است، این که هر چند رابطه‌ی کودک با آن می‌گسلد، همچنان باقی می‌ماند.

Object relation theory: نظریه‌ی روابط شی. یک نظریه‌ی روان‌کاوی که به وسیله‌ی ملانی کلاین بیان شد و مدعی است که شخص بر خلاف نظر فروید برای اقناع غرایز خود با دیگری در نمی‌آمیزد، بلکه برای رشد و تفکیک خود از دیگران دست به این کار می‌زند. این نظریه‌ی بر تاثیر روابط اجتماعی روی شخص تاکید می‌ورزد و نفوذ قابل توجهی در روان‌درمانی خانواده داشته است.

Observational learning: یادگیری با مشاهده. اصطلاحی کلی که توسط باندورا برای مشخص کردن یادگیری در نتیجه‌ی واداشتن یادگیرنده به مشاهده انجام پاسخی که باید آموخته شود، توسط یک فرد دیگر تحقق می‌یابد، به کار رفت. این پدیده برای نظریه‌پردازان یادگیری حائز اهمیت است چون نشان می‌دهد که پاسخ‌های تازه را می‌توان بدون روش‌های رفتاری استاندارد شکل‌دهی (Shaping ) شرطی سازی ((Modelling آموخت.

Obsessive-compulsive disorder (OCD): اختلال وسواسی جبری. وسواس فکری یک رویداد ذهنی مزاحم و تکرار شونده است که می‌تواند به صورت یک فکر، احساس یا عقیده درآید. وسواس عملی یک رفتار تکرار شونده، میزان شده و آگاهانه نظیر شمارش، امتحان یا اجتناب است. ویژگی اساسی این اختلال، وجود وسواس‌ها و اجبارهایی است که شدت آنها برای ایجاد ناراحتی، صرف وقت، و تداخل قابل ملاحظه در زندگی روزمره، عملکرد شغلی یا فعالیت‌های اجتماعی عادی و روابط با دیگران کافی است. بیمار مبتلا به اختلال وسواسی جبری به غیر‌منطقی بودن وسواس خود واقف بوده و وسواس و اجبار خود را بیگانه با ایگو تجربه می‌‌کند. بیمار مبتلا به اختلال وسواسی- جبری ممکن است فقط وسواس فکری، وسواس عملی، یا هر دو را با هم داشته باشد .هر چند عمل وسواسی ممکن است به منظور کاستن از اضطراب مربوط به وسواس صورت بگیرد، معهذا نتیجه همیشه این طور نیست. عمل وسواسی نه تنها ممکن است اضطراب بیمار را کم نکند، بلکه موجب تشدید آن نیز می‌شود.

Occipital lobe: لوب پس‌سری. یکی از چهار لوب عمده‌ی قشر مغز که در قسمت خلقی مغز قرار گرفته و به طور عمده با بینایی رابطه دارد. لوب پس‌سری نواحی شماره 17، 19 برودمن را تشکیل می‌دهد.

Olfactory bulb: پیاز بویایی. ساختمانی پیازی شکل در سطح تحتانی هر لوب پیشانی که بخشی از مغز بویایی را به وجود می‌آورد.

Operant: عامل، کنش‌گر. (1) هر رفتاری که ارگانیسم ابراز می‌کند و بر چسب آثارش بر محیط قابل تشخیص است. توجه کنید که ویژگی اساسی در این تعریف مفهوم تغییر یا اثر است که پاسخ بر محیط دارد؛ بنابر این “عامل” عملاً طبقه‌ای از پاسخ‌هاست که همه‌ی آن‌ها در یک اثر خاص مشترک هستند. مثلاً ، موش در جعبه‌ی اسکینر ممکن است میله‌ای را با هر یک پنجه‌ها یا به کمک پوزه‌ی خود بفشارد، و همه‌ی این رفتارها را می‌توان کنش‌گر تلقی نمود- فشار بر میله. کنش‌گر‌ها بر خلاف پاسخ‌گر‌ها بدون شرایط تحریکی پیشایند خاص پدید می‌آیند. وقتی یک کنش‌گر تحت کنترل محرک افتراقی در‌آمد، شرطی سازی عامل روی داده است. (2) مربوط به، یا مشخص کننده‌ی پاسخی که این خصوصیات را نشان می‌دهد.

Operant conditioning: شرطی‌سازی عامل. اسکینر نظریه‌ای برای یادگیری و رفتار بیان نمود که به شرطی‌سازی عامل یا وسیله‌ای مشهور است. در شرطی‌سازی کلاسیک، حیوان منفعل یا مهار شده است. ولی در شرطی‌سازی عامل، حیوان فعال است و به طریقی رفتار می‌کند که پاداشی در پی دارد. مثلاً، میمونی که به طور اتفاقی اهرم‌های متفاوتی را فشار می‌دهد، به اهرمی شرطی خواهد شد که پس از فشار دادن آن پاداش به صورت غذا دریافت نماید .برای دریافت پاداش باید پاسخی ابراز شود و رفتار ارگانیسم کنترل کننده‌ی این تقویت است. شرطی‌سازی عامل به یادگیری آزمایش و خطا مربوط است که به وسیله‌ی روان‌شناس امریکایی ادوارد تورندایک شرح داده شده است. در یادگیری آزمایش و خطا ارگانیسم سعی می‌کند مشکل را با امتحان کردن رفتار‌های گوناگون، که بالاخره یکی از آن‌ها با موفقیت روبه رو می‌شود، حل کند- یک ارگانیسم که آزادی حرکت دارد به طریقی رفتار می‌کند که وسیله‌ای برای حصول پاداش است. چهار نوع شرطی‌سازی عامل یا وسیله‌ای وجود دارد: شرطی‌سازی اولیه‌، شرطی‌سازی فرار، شرطی‌سازی اجتناب، و شرطی‌سازی پاداش ثانوی.

Operational definition: تعریف عملیاتی. تعریف یک عبارت (معمولاً نظری) بر حسب عملیات و مشاهدات مربوطه.

Opponent- process theory: نظریه‌ی فرآیند مخالف. به طور کلی یک مکانیسم متعادل پیچیده که در آن کارکرد یک وجه از سیستم به طور همزمان کارکرد وجهی دیگر را مهار می‌کند و بالعکس.

Optic nerve: عصب بینایی. دومین زوج از اعصاب مغزی است که الیاف آن از سلول‌های حسی که در شبکیه قرار دارند شروع شده به طرف پایین می‌روند. این قسمت سه میلیمتر در داخل و یک میلیمتر در زیر قطب خلفی کره‌ی چشم قرار گرفته است. این الیاف از کوروئید و صلبیه می‌گذرند و عصب باصره را تشکیل می‌دهند که از حفره‌ی کاسه‌ی چشم و کانال اپتیک گذشته و داخل کاسه‌ی سر به کیاسما ختم می‌شوند. عصب باصره در داخل کاسه چشم دارای دو انحنا بوده و با عروق و اعصاب چشم مجاور است.

Organismic variable: متغیر ارگانیسمی. متغیری در درون ارگانیسم؛ فرآیند یا عملی که در درون روی می‌دهد اما فرض می‌شود که نقش سببی در تعیین پاسخ آشکار در ارگانیسم بازی می‌کند.

Organizational psychology: روان‌شناسی صنعتی و سازمانی، شاخه‌ای از روان‌شناسی کاربردی. در واقع اصطلاحی چتری برای پوشش روان‌شناسی سازمانی، نظامی، اقتصادی و استخدامی و شامل زمینه‌هایی نظیر آزمون و سنجش‌ها، مطالعه‌ی سازمان و رفتار سازمانی، امور استخدامی، مهندسی انسانی، عوامل انسانی، آثار کار، خستگی، مزد، و کارآیی، زمینه‌یابی مصرف کننده، بازار‌یابی و غیره. در سال‌های اخیر با رشد این زمینه‌ی کاربردی، تمایل به تغییر نام این رشته هم پدید آمده است. بسیاری از پژوهشگران معاصر فرم مختصر روان شناسی سازمانی را ترجیح می‌دهند، از این نظر که مطالعه‌ی رفتار سازمانی گسترده‌تر از صنعتی است چون با ساختار‌های اجتماعی مبدا از صنعت، نظیر بیمارستان‌ها، زندان‌ها، دانشگاه‌ها، بنیاد‌های خدمات اجتماعی نیز سرو کار دارد.

Out groups: برون گروهی. گروه مرکب از کسانی که درون گروه نیستند. ندرتاً they- group هم گفته می‌شود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر