احساسات، زبان از یاد رفته
درون هر کدام از ما صداییست که از رفتار بیرونی ما صادق تر است. این صدا از بدو تولد تنها وسیله ای بوده است که ما را قادر ساخته با دنیای ناشناخته بیرون از خود، ارتباط برقرار کنیم. ما را از خطرات حفظ کرده و تعاملاتمان را تنظیم کرده است. این صدا، همانی است که فروید از آن به عنوان فرایندهای اولیه و پاولف باعنوان ” سیستم علامت دهی اولیه” یاد میکنند. این سیستم به ما علامت میدهد که کجا چه واکنشی نشان دهیم. کجا بترسیم، کجا عصبانی شویم، کجا لبخندبزنیم…
این زبان اولیه درونی، سه ویژگی دارد، که در کودکان به طور کامل قابل مشاهده است:
اول، هوشمندانه عمل می کند، به این معنا که همیشه مراقب است و علائم بسیار ظریف را هم تشخیص میدهد. غمی که نوزاد با ندیدن مادرش تجربه میکند، ترسی که کودک نوپا از رفتن به بغل غریبه ها دارد… و گویی نمیخواهد سر امنیت ما ریسک کند؟
ویژگی های بعدی این زبان، صداقت و صراحت است. ملاحظه و تعارف ندارد، تا جایی که حتی غیرمحترمانه به نظر میرسد. اما خب، طی پروسه رشد، این صدا قرار است محترمانه بودن را هم یاد بگیرد. ولی، خیلی وقت ها، صداقت و صراحت داشتن با محترمانه بودن در تعارض قرار میگرفت. مثلا، وقتی از هدیه پدربزرگ خوشمان نمی آمد، به جای صداقت و صراحت در بیان این احساس، یاد گرفتیم به خودمان و دیگران دروغ بگوییم که: به به!!!!
می بینید؟! محترمانه بودن با صداقت و صراحت داشتن در تعارض قرار گرفت، تا جایی که ما قید صراحت و صداقت را زدیم و قطب نمای اولیه زندگی مان را ته انبار، شاید هم توی صندوقچه ای ته زیر زمین دلمان، بایگانی کردیم آن هم درست زمانی که به آن محتاج بوديم.
– بیمار میگوید: اگر حرفم را بزنم ناراحت میشود و رابطه مان به هم میخورد….
درمانگر: خب پس انگار به قیمت ناراحت بودن قرار است رابطه را حفظ کنیم و گاهی فراموش کنیم که این رابطه به ظاهر عاقلانه و در اصل غیرصادقانه و غیر صریح، چقدر دارد از درون، مثل خوره، روح ما را آزار میدهد!
– اما اگر بفهمد چه احساسی نسبت به او دارم، ممکن است مرا طرد کند…
ولی قطب نمای درونی، دارد مسیر را نشان میدهد! ممکن است جلوی عطسه را بگیری، ولی آثارش نمودار است….
پس، بیایید با هم این زبان از یاد رفته را به یاد بیاوریم. “زبان احساسات”
از احساس “غم” شروع می کنیم، وقتی چیز ارزشمندی را از دست می دهیم، پیامی از درونمان دریافت میکنیم که “غم” یا “اندوہ” می گوییمش.
بغض در گلو، سنگینی سینه و نهایتاً اشکی در چشم، پیام بدن است به ما، که دست نگه دار! چیز ارزشمندی از دست رفته!
وقتی بچه بودیم، چیزهایی که در نظرمان ارزشمند جلوه میکرد، گاهی برای بزرگترها چندان هم بزرگ و ارزشمند نبود، امّا ما، برای از دست دادن یک اسباب بازی کهنه بغض میکردیم و این صدای درونی میگفت دست نگه دار، اتفاق مهمی افتاده. در واقع داشتیم تمرین میکردیم که وقتی چیزی را از دست میدهیم، با این تجربه روبرو شویم،گریه کنیم و با گریه، وسعت سینه ای پیدا کنیم که با نبودش کنار بیاییم و ادامه راه ……. در این حال و هوا، با واکنشی از طرف کسانی مواجه شدیم که ظاهرا چیز ارزشمندی که اشک ما را درآورده بود، در نظرشان کوچک مینمود و دعوتمان میکردند به نادیده گرفتن!
” این اسباب بازی ارزش گریه کردن را ندارد؛ بهترش را می خری؛ خجالت بکش؛ برای چی گریه میکنی؛ تو بزرگ شدی؛ و گاهی بدتر، خفه شو… اعصابم خرد شد و …” و همه اینها دعوت بود به بستن چشم به واقعیتی درونی.
دعوت به دروغ گفتن به خودمان و دلمان و … این شد که و ما هم که دلمان گواهی می داد که “حفظ رابطه با بزرگترهایمان خیلی مهم است.
بی خیال غم شدیم و گفتیم چندان هم مهم نیست و کم کم این الگو را انتخاب کردیم و هر وقت چیز مهمی را از دست میدادیم به جای اینکه از این تجربه برای بزرگتر کردن ظرفیت دلمان بهره ببریم، به خودمان گفتیم « اصلاً مهم نبود» «بی خیال» « نیمه پُرِ لیوان رو ببین، خیلی چیزا رو هنوز داری» و یا
اینکه به فلسفه بافی روی آوردیم و… و حکایت همچنان باقی است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر